یادداشتی بر رمان «تهرانیها» از امیرحسین خورشیدفر
سانح، تفنن تقدیر و ویلنیست بیانگشت
امیرحسین بریمانی
ویلنیستی که انگشتهایش را در یک ماجرا از دست داده است؛ چه اغراق دقیقی از وضعیت هنرمند در هستی! اما این فقط یکی از چهار شخصیت اصلی رمان است و سه شخصیت دیگر نیز با اینکه دچار چنین نقصانی نیستند اما در عمل کاری بیشتر از قبلی پیش نمیبرند. بنابراین بیجا نیست که بهمناسبت این رمان بپرسیم آیا در هنر چیزی برای پیشبردن وجود دارد؟ معیارهای نامتعین زیباییشناسی چه پاسخی به «رحمت» (یکی از شخصیتهای اصلی رمان) میدهد هنگامی که او برای ساخت انیمیشن، ده سال بینتیجه منتظر حمایت سازمان مانده است؟ یا حتی به شاپور صبری که نقاشیاش در موزه هنرهای معاصر به نمایش گذاشته شده اما این باز دلیل بر هیچچیز نیست! همان وضعیت اغراقشده ویلنیست بیانگشت شاید قابل تحملتر از شاپور صبری (نقاش) است چراکه درمورد او، ماجرای بیارتباط به او منجر به این نقصان شده. پس با رمان تهرانیها آیا باید بدین نتیجه برسیم که نقصان، جزیی از هنر است؟ اوضاع هنگامی پیچیدهتر خواهد شد که یک تابلو در این رمان مورد ستایش قرار میگیرد؛ جالب اینکه تابلو دختری فلج را نشان میدهد که روی چمنزاری نشسته و به خط افق نگاه میکند، باز هم نوع دیگری از
نقصان اما اینبار نه از جانب نقاش بلکه از جانب سوژه نقاشی. ازاینرو به نظرم رمان تهرانیها را میتوان ابراز تردیدی جدی نسبت به زیباشناسی در عصر انحطاط دانست که در ادامه درباره آن بیشتر توضیح خواهم داد.
اما آیا این باعث توجیه انفعال میشود؟ پاسخ را باید در نوع برخورد نویسنده با ماجراهای طرحکردهاش جستجو کرد. تهرانیها ماجرای چهار هنرمند را تعریف میکند و در چهار شهر مختلف اتفاق میافتد؛ ازین لحاظ رمان بهشدت گستردهست و دامنه وسیعی از موقعیتها را دربر میگیرد که از اواسط رمان معلوم میشود این گستردگی بیربط نیست و اتصالاتی دقیق بین این روایتها وجود دارد. بهعنوانمثال عکاسِ عکسی که رحمت سر کلاس برای شاگردان توصیفش را میکند، یکی از دیگر شخصیتهای اصلی رمان است. علاوهبر این گستردگی، پرشهای زمانی بسیاری نیز در رمان اتفاق میافتد. این را میتوانیم بابت اینکه توجه ما به خط کلی روایت را خنثی میکند، نوعی فاصلهگذاری برشتی به حساب بیاوریم اما این نوع فاصلهگذاری (اگر چنین چیزی را فاصلهگذاری بنامیم) همسو با خواست برشت مبنیبر اهمیتیافتن موضوع مورد بحث بهجای کششهای داستانی نیست بلکه در اینجا منجر به اهمیتیافتن جزییات ذهنی و رفتاری شخصیتها بهجای عناصر داستانی شده اما از طرفی هم عناصر داستانی آنقدر در هم پیچیدهاند که به نظرم مخاطب از پیگیری دقیق هردو بازمیماند، حال آنکه جزییات شخصیتپردازیها
این پتانسیل را به رمان داده است که کمی از تعدد ماجراها و شخصیتهای فرعی بکاهد چراکه این مسئله باعث شده سرنوشت شخصیتها ازپیشتعیینشده به نظر بیاید. چهار شخصیت اصلی منفعل نیستند و دست به اقداماتی میزنند که مانع میشود شخصیتها را به بیارادگی متهم کنیم اما پس چرا اتفاقات رمان تا به این حد ازپیشتعیینشده به نظر میآید؟ شاید مجموعه همین اتصالات دقیق است که شخصیتها را با همه شخصیتپردازی دقیقشان بیروح کرده است. شخصیتها دائما باید سر نقاط ازپیشتعیینشدهای حاضر شوند و کاری بکنند که با ماجراهای دیگر قابل اتصال باشد. بهعنوانمثال رحمت پرجنبوجوش چرا در وقفه دهسالهای که رمان به یکی دیگر از شخصیتها میپردازد، همچنان منتظر تأییدیه سازمان نشسته است؟ به نظرم انفعال شخصیتهای داستان گاه با مسئله انزوای هنرمندان خوب توجیه نمیشود چون فواصلی که ماجراها در میان هم انداختهاند، زیست حقیقی شخصیتشان را مختل کرده است. بخش سوم، حدود پنجاه صفحه کتاب، که در آن بدون وقفه (یا با وقفههای کوتاه و جالب) به ماجرای گروه موسیقی اختصاص یافته، بینظیر است. یا حتی ابتدای کتاب و ماجرای شاپور نیز. بهخصوص
درباره ابتدای کتاب و علت تأثیرگذاری آن میتوان گفت هنوز ماجراهای متعدد ذهن مخاطب را از رمق نینداخته. بله این درست که مخاطب ادبیات معاصر باید حضور ذهن بیشتری نسبت به مخاطبان عصرهای پیشین داشته باشد (چراکه دستاورد تکنولوژی نیز همین افزایش توانایی ذهن برای دریافت تکثر جهان و بهتبع آن ادبیات است) اما ازبینبردن وضوح داستان به بهانه ایجاد منطقی چندصدایی بحث دیگری است. منظور از عدم وضوح این نیست که اتفاقات در رمان «تهرانیها» نامرتبط به هماند بلکه منظور تلاش نویسنده برای نامرتبطنمایی آنهاست. یعنی ارتباط وقایع دیر روشن میشود و حس عدم آگاهی مخاطب را آنقدر تقویت میکنند تا او فکر کند حتا سادهترین اتفاقات داستان نیز عضوی از شبکه معنادهی پیچیدهیی هستند که از حوزه درک او خارج است. حال با همدلی بیشتر میتوان گفت این عدم وضوح در تهرانیها تعمدیست، اما باید ببینیم عدم وضوح به چهکاری آمده. شاید بتوان کارکرد عدم وضوح را ساختن چشماندازهای گستردهتری دانست که جز با عدم دقت میسر نمیشوند و البته عنوان کتاب نیز به این تلقی دامن میزند: تهرانیها؛ طیف وسیعی از زندگی. اما سرشت شخصیتها نزدیک است و جذابیت
این گستردگی را زایل میکند. ولی از سویی دیگر، سرشت نسبتا مشترک شخصیتها، اهمیت چرایی این اشتراک را پررنگتر میکند و شاید به این مناسبت نباید خردهای به رمان گرفت چون این سرشت مشترک نهفقط بهدلیل هنرمندبودن هر چهار شخصیت و یا نه حتی بخاطر شباهت سرخوردگیهای عاطفی این افراد بلکه بخاطر خود زندگی و بیاهمیتی اعمال انسانی در نسبت با تقدیر است. که اتفاقا رمان آشکارا بر این مسئله دست گذاشته است: «سانح یعنی اتفاق بیفتد و تو ندانی خیر است یا شر، بعد از وقوع است که معلوم میشود. سانح حکایت ماست. اصلا آدمیزاد همه کارش سانح است». اما چرا این جمله را همان مأمور ساواکی میگوید که تقریبا باعث قطع انگشت ویلنیست شده؟ در بخشی از رمان مأمور ساواکی در حال رانندگی است و همزمان از متهم بازجویی میکند. در میان راه ماشین ساواکی پنجر میشود و متهم باید به او در پنچرگیری کمک کند. نیچه در تمسخر یکی از فیلسوفان میگوید: حجم زیادی از نبوغ از سر تفنن طبیعت در آدمی لاابالی ظاهر شده. تفنن طبیعت؟ مارپیچ موزه هنرهای معاصر و تأکید راوی بر عجیببودن آن؟ شاید بتوان گفت مسئله «تهرانیها» این است که هنرهای معاصر بدون سایه حمایت تاریخ
چگونه به خود معنا میدهند و سپس چگونه خود را نابود میکنند. در شرایطی که انفعال همانقدر کار عبثی است که مرتکبشدن فعل، انگار شخصیتهای رمان نیز در جزییات رفتاریشان ناتوان شدهاند و به قول فلوبر: «ناتوانی مردان هنر چیزی جز افراط در توانایی نیست». این افراط در توانایی بهخصوص در شخصیت رحمت بارز است که برای ساخت بوم نقاشی، باید بیاندازه محاسبات پیچیده انجام دهد و نایابترین چوب را به کار بگیرد و همه اینها چیزی جز خرج اضافی برای برادر او ندارد و در آخر بیثمر میماند. اما آیا این گرهزدن مسئله تقدیر با هنر در تراز با همان گرهزدن نقصان با هنر نیست؟ در بخشی از رمان دختری نوازنده پس از اینکه در حین کنسرت اشتباهی طبیعی و قابل چشمپوشی میکند، کنسرت را قطع میکند و میرود با ماشین خودش را در رودخانه غرق میکند. این درست که قبلتر پیشزمینه اوضاع روحی بد دختر به مخاطب داده شده اما باز هم خودکشی او غیرقابلباور به نظر میآید. بهمناسبت همین غیرقابل باوربودن (البته در خود منطق روایی رمان) خودکشی دختر، صبر دهساله رحمت برای ساخت انیمیشن، عدم موافقت عضو اصلی گروه موسیقی برای کار با اسپانسری معروف،
اغراقآمیزبودن چگونگی و چرایی حمله ساواک به عروسی، فکر میکنم هنر معاصر بدون سایه تاریخ نیاز به خودکشی اضافی ندارد.
ویلنیستی که انگشتهایش را در یک ماجرا از دست داده است؛ چه اغراق دقیقی از وضعیت هنرمند در هستی! اما این فقط یکی از چهار شخصیت اصلی رمان است و سه شخصیت دیگر نیز با اینکه دچار چنین نقصانی نیستند اما در عمل کاری بیشتر از قبلی پیش نمیبرند. بنابراین بیجا نیست که بهمناسبت این رمان بپرسیم آیا در هنر چیزی برای پیشبردن وجود دارد؟ معیارهای نامتعین زیباییشناسی چه پاسخی به «رحمت» (یکی از شخصیتهای اصلی رمان) میدهد هنگامی که او برای ساخت انیمیشن، ده سال بینتیجه منتظر حمایت سازمان مانده است؟ یا حتی به شاپور صبری که نقاشیاش در موزه هنرهای معاصر به نمایش گذاشته شده اما این باز دلیل بر هیچچیز نیست! همان وضعیت اغراقشده ویلنیست بیانگشت شاید قابل تحملتر از شاپور صبری (نقاش) است چراکه درمورد او، ماجرای بیارتباط به او منجر به این نقصان شده. پس با رمان تهرانیها آیا باید بدین نتیجه برسیم که نقصان، جزیی از هنر است؟ اوضاع هنگامی پیچیدهتر خواهد شد که یک تابلو در این رمان مورد ستایش قرار میگیرد؛ جالب اینکه تابلو دختری فلج را نشان میدهد که روی چمنزاری نشسته و به خط افق نگاه میکند، باز هم نوع دیگری از
نقصان اما اینبار نه از جانب نقاش بلکه از جانب سوژه نقاشی. ازاینرو به نظرم رمان تهرانیها را میتوان ابراز تردیدی جدی نسبت به زیباشناسی در عصر انحطاط دانست که در ادامه درباره آن بیشتر توضیح خواهم داد.
اما آیا این باعث توجیه انفعال میشود؟ پاسخ را باید در نوع برخورد نویسنده با ماجراهای طرحکردهاش جستجو کرد. تهرانیها ماجرای چهار هنرمند را تعریف میکند و در چهار شهر مختلف اتفاق میافتد؛ ازین لحاظ رمان بهشدت گستردهست و دامنه وسیعی از موقعیتها را دربر میگیرد که از اواسط رمان معلوم میشود این گستردگی بیربط نیست و اتصالاتی دقیق بین این روایتها وجود دارد. بهعنوانمثال عکاسِ عکسی که رحمت سر کلاس برای شاگردان توصیفش را میکند، یکی از دیگر شخصیتهای اصلی رمان است. علاوهبر این گستردگی، پرشهای زمانی بسیاری نیز در رمان اتفاق میافتد. این را میتوانیم بابت اینکه توجه ما به خط کلی روایت را خنثی میکند، نوعی فاصلهگذاری برشتی به حساب بیاوریم اما این نوع فاصلهگذاری (اگر چنین چیزی را فاصلهگذاری بنامیم) همسو با خواست برشت مبنیبر اهمیتیافتن موضوع مورد بحث بهجای کششهای داستانی نیست بلکه در اینجا منجر به اهمیتیافتن جزییات ذهنی و رفتاری شخصیتها بهجای عناصر داستانی شده اما از طرفی هم عناصر داستانی آنقدر در هم پیچیدهاند که به نظرم مخاطب از پیگیری دقیق هردو بازمیماند، حال آنکه جزییات شخصیتپردازیها
این پتانسیل را به رمان داده است که کمی از تعدد ماجراها و شخصیتهای فرعی بکاهد چراکه این مسئله باعث شده سرنوشت شخصیتها ازپیشتعیینشده به نظر بیاید. چهار شخصیت اصلی منفعل نیستند و دست به اقداماتی میزنند که مانع میشود شخصیتها را به بیارادگی متهم کنیم اما پس چرا اتفاقات رمان تا به این حد ازپیشتعیینشده به نظر میآید؟ شاید مجموعه همین اتصالات دقیق است که شخصیتها را با همه شخصیتپردازی دقیقشان بیروح کرده است. شخصیتها دائما باید سر نقاط ازپیشتعیینشدهای حاضر شوند و کاری بکنند که با ماجراهای دیگر قابل اتصال باشد. بهعنوانمثال رحمت پرجنبوجوش چرا در وقفه دهسالهای که رمان به یکی دیگر از شخصیتها میپردازد، همچنان منتظر تأییدیه سازمان نشسته است؟ به نظرم انفعال شخصیتهای داستان گاه با مسئله انزوای هنرمندان خوب توجیه نمیشود چون فواصلی که ماجراها در میان هم انداختهاند، زیست حقیقی شخصیتشان را مختل کرده است. بخش سوم، حدود پنجاه صفحه کتاب، که در آن بدون وقفه (یا با وقفههای کوتاه و جالب) به ماجرای گروه موسیقی اختصاص یافته، بینظیر است. یا حتی ابتدای کتاب و ماجرای شاپور نیز. بهخصوص
درباره ابتدای کتاب و علت تأثیرگذاری آن میتوان گفت هنوز ماجراهای متعدد ذهن مخاطب را از رمق نینداخته. بله این درست که مخاطب ادبیات معاصر باید حضور ذهن بیشتری نسبت به مخاطبان عصرهای پیشین داشته باشد (چراکه دستاورد تکنولوژی نیز همین افزایش توانایی ذهن برای دریافت تکثر جهان و بهتبع آن ادبیات است) اما ازبینبردن وضوح داستان به بهانه ایجاد منطقی چندصدایی بحث دیگری است. منظور از عدم وضوح این نیست که اتفاقات در رمان «تهرانیها» نامرتبط به هماند بلکه منظور تلاش نویسنده برای نامرتبطنمایی آنهاست. یعنی ارتباط وقایع دیر روشن میشود و حس عدم آگاهی مخاطب را آنقدر تقویت میکنند تا او فکر کند حتا سادهترین اتفاقات داستان نیز عضوی از شبکه معنادهی پیچیدهیی هستند که از حوزه درک او خارج است. حال با همدلی بیشتر میتوان گفت این عدم وضوح در تهرانیها تعمدیست، اما باید ببینیم عدم وضوح به چهکاری آمده. شاید بتوان کارکرد عدم وضوح را ساختن چشماندازهای گستردهتری دانست که جز با عدم دقت میسر نمیشوند و البته عنوان کتاب نیز به این تلقی دامن میزند: تهرانیها؛ طیف وسیعی از زندگی. اما سرشت شخصیتها نزدیک است و جذابیت
این گستردگی را زایل میکند. ولی از سویی دیگر، سرشت نسبتا مشترک شخصیتها، اهمیت چرایی این اشتراک را پررنگتر میکند و شاید به این مناسبت نباید خردهای به رمان گرفت چون این سرشت مشترک نهفقط بهدلیل هنرمندبودن هر چهار شخصیت و یا نه حتی بخاطر شباهت سرخوردگیهای عاطفی این افراد بلکه بخاطر خود زندگی و بیاهمیتی اعمال انسانی در نسبت با تقدیر است. که اتفاقا رمان آشکارا بر این مسئله دست گذاشته است: «سانح یعنی اتفاق بیفتد و تو ندانی خیر است یا شر، بعد از وقوع است که معلوم میشود. سانح حکایت ماست. اصلا آدمیزاد همه کارش سانح است». اما چرا این جمله را همان مأمور ساواکی میگوید که تقریبا باعث قطع انگشت ویلنیست شده؟ در بخشی از رمان مأمور ساواکی در حال رانندگی است و همزمان از متهم بازجویی میکند. در میان راه ماشین ساواکی پنجر میشود و متهم باید به او در پنچرگیری کمک کند. نیچه در تمسخر یکی از فیلسوفان میگوید: حجم زیادی از نبوغ از سر تفنن طبیعت در آدمی لاابالی ظاهر شده. تفنن طبیعت؟ مارپیچ موزه هنرهای معاصر و تأکید راوی بر عجیببودن آن؟ شاید بتوان گفت مسئله «تهرانیها» این است که هنرهای معاصر بدون سایه حمایت تاریخ
چگونه به خود معنا میدهند و سپس چگونه خود را نابود میکنند. در شرایطی که انفعال همانقدر کار عبثی است که مرتکبشدن فعل، انگار شخصیتهای رمان نیز در جزییات رفتاریشان ناتوان شدهاند و به قول فلوبر: «ناتوانی مردان هنر چیزی جز افراط در توانایی نیست». این افراط در توانایی بهخصوص در شخصیت رحمت بارز است که برای ساخت بوم نقاشی، باید بیاندازه محاسبات پیچیده انجام دهد و نایابترین چوب را به کار بگیرد و همه اینها چیزی جز خرج اضافی برای برادر او ندارد و در آخر بیثمر میماند. اما آیا این گرهزدن مسئله تقدیر با هنر در تراز با همان گرهزدن نقصان با هنر نیست؟ در بخشی از رمان دختری نوازنده پس از اینکه در حین کنسرت اشتباهی طبیعی و قابل چشمپوشی میکند، کنسرت را قطع میکند و میرود با ماشین خودش را در رودخانه غرق میکند. این درست که قبلتر پیشزمینه اوضاع روحی بد دختر به مخاطب داده شده اما باز هم خودکشی او غیرقابلباور به نظر میآید. بهمناسبت همین غیرقابل باوربودن (البته در خود منطق روایی رمان) خودکشی دختر، صبر دهساله رحمت برای ساخت انیمیشن، عدم موافقت عضو اصلی گروه موسیقی برای کار با اسپانسری معروف،
اغراقآمیزبودن چگونگی و چرایی حمله ساواک به عروسی، فکر میکنم هنر معاصر بدون سایه تاریخ نیاز به خودکشی اضافی ندارد.