|

ترامپ؛ بناپارتی که امپراتور نشد!

کمال اطهاری . پژوهشگر توسعه

اولین بناپارت قرن 21 پیش از آنکه بتواند به آرزویش یعنی امپراتوری یا ریاست‌جمهوری مادام‌العمر ایالات متحده برسد، با واکنش جامعه مدنی و توافق هیئت حاکمه آن در انتخابات دوم حذف شد. نیروهای چپ آمریکا و اتحادیه‌های کارگری، کارمندی و معلمان آن، این بار به جنگ رودررو با سرمایه‌داری نرفتند؛ بلکه در جنگ، با مواضعی سخت و طولانی علیه بناپارت جدید جبهه‌ای موفق ساختند. دونالد ترامپ قرن بیست‌ویکم، شباهت‌هایی بسیار با لویی بناپارت (برادرزاده ناپلئون بناپارت) قرن نوزدهم دارد. مارکس در کتاب «هجدهم برومر لویی بناپارت» (ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز) در صفحاتی مختلف، خصایص بناپارتیسم را چنین بیان می‌کند: «بناپارت، حکم قوه اجرائی مستقل‌شده از جامعه را دارد که به نام خودش عمل می‌کند و به این عنوان احساس می‌کند که پاسداری از نظم بورژوایی رسالت اوست... . بناپارت در‌عین‌حال، به‌عنوان نماینده دهقانان و مردم، با بورژوازی مخالفت می‌کند و خواستار آن است که در چارچوب جامعه بورژوازی، به‌عنوان مرجعیت عام جامعه، از منافع طبقات پایین‌تر دفاع کرده و سعادت آنها را تضمین کند... . تلاش‌های از هر جهت متناقض این مرد، بیانگر تناقض‌هایی است که در حکومت او وجود دارد، حکومتی که با کورمال‌کورمال رفتن‌های آشفته، گاه درصدد به‌دست‌آوردن دل این طبقه است و گاه مهیای خوار‌کردن این یا آن طبقه دیگر، سرانجام هم به نتیجه‌ای نمی‌رسد... . بناپارت دلش می‌خواست همه او را پدر نیک‌خواه همه طبقات جامعه بدانند؛ ولی هر چیزی که او به یکی از این طبقات می‌دهد، ناگزیر باید از طبقات دیگر بگیرد.... ‌بناپارت که گرفتار الزامات متناقض موقعیت خود است [می‌کوشد] حواس بینندگانش را با تردستی‌های جدید، دائم به خود جلب کند... . در نتیجه دست به‌ کارهایی می‌زند که کل اقتصاد بورژوایی را آشفته می‌کند». گویا مارکس این عبارات را قریب به 170 سال پیش، برای توصیف ترامپ نوشته بوده است!

اینها شباهت‌های ناگزیر بین همه دولت‌های بناپارتی (از آن جمله دولت‌های رانتی و نوفئودال) است که در نهایت در اقتصاد بورژوایی به حذف آنها منجر می‌شود. یک شباهت دیگر هم بین این دولت‌ها وجود دارد و آن آشکار‌نبودن شکست آنها تا آخرین لحظات است. لویی بناپارت در می‌‌ سال 1870 در رفراندومی که برای بازگشت جمهوری برپا شد، به طور قاطع امپراتوری‌اش را حفظ کرد؛ به‌طوری‌که مخالفانش هم گفتند: این امپراتور از همیشه محبوب‌تر است؛ اما در سپتامبر همان سال برکنار و تبعید شد! لویی بناپارت از سال ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۲ رئیس‌جمهور فرانسه بود و سپس از ۱۸۵۲ تا ۱۸۷۰ با عنوان «ناپلئون سوم» امپراتور آن شد؛ در‌حالی‌که این رؤیای ترامپ به کابوس تبدیل شد. دلیل آن بعد از مقاومت و فعالیت جانانه جامعه مدنی ایالات متحده، به عقب‌نشینی آن جناح‌هایی از بورژوازی ایالات متحده باز‌می‌گردد که نماینده آنها حزب جمهوری‌خواه است. این دو همواره خواهان بقای امپراتوری این کشور به‌عنوان تک‌ اَبَرقدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی جهان با اعمال «فشار حداکثری» بر رقبای جهانی و منطقه‌ای بوده‌اند. آنها توانستند با همین خواسته، ریگان را در دهه 1980 به ریاست‌جمهوری برسانند و رویکرد چندجانبه‌گرا و به نظر آنها استراتژی محافظه‌کارانه یا منفعل دموکرات‌ها را کنار بگذارند و اجازه ندهند جیمی کارتر بار دوم انتخاب شود. بعد توانستند با استراتژی تهاجمی و فشار حداکثری، باعث فروپاشی اتحاد شوروی شوند تا ایالات متحده تک‌اَبَرقدرت جهان شود. آن‌هم در‌حالی‌که در دهه 1970 با شکست در جنگ ویتنام، مواجه‌شدن با انقلابات متعدد در کشورهای تحت سلطه‌اش (مانند نیکاراگوئه، ایران و...) و بروز بحران اقتصادی جهانی، به نظر می‌رسید دیگر تنها ‌اَبَرقدرت، اتحاد شوروی خواهد بود. روشن است ریگان که از سال 1984 یا آغاز دور دوم ریاست‌جمهوری دچار آلزایمر شد (که آن را با مهارت پنهان کردند)، نمی‌توانسته نقشی مستقیم در این فرایند داشته باشد. جمهوری‌خواهان بعد از پیروزی کلینتونِ چندجانبه‌گرا و معتقد به اقتصاد پسابازار بر بوش پدر (به دلیل خسته‌بودن مردم از جنگ)، به هر قیمتی شده مانع از پیروزی الگوی دموکرات و پیشروتر از کلینتون شدند، تا بوش پسر به طور مشکوکی با اختلاف میلی‌متری در سال 2001 رئیس‌جمهور شود، آن‌هم در انتخاباتی که اتحادیه‌های کارگری ایالات متحده اعلام بی‌طرفی درباره هر دو حزب کرده بودند، تا یکی از دلایل مهم پیروزی میلی‌متری بوش پسر شوند.

جناح‌های خواستار فشار حداکثری، مانند شوالیه‌های معبد در فیلم «قلمرو بهشت»، از بوش پسر خواستند که «جنگ بسازد» و او به‌سرعت با لشکرکشی و اشغال افغانستان و بعد عراق جنگ کرد و ایران را همراه کره شمالی و عراق محور شرارت نامید تا بتواند مانع شود ایران که با دولت اصلاحات راه بلوغ سیاسی و اجتماعی را می‌پیمود، به ثبات و اقتدار دست یابد. ترفندِ بوش گرفت و توانست با این استراتژی، ایران را به سوی جنگ رودررو با ایالات متحده و تقابل با جامعه مدنی خود براند؛ تا در نهایت به لطف تندروی «کاسبان تحریم»، شورای امنیت قطع‌نامه ۱۹۲۹ را به اتفاق آرا به تصویب برساند و تحریم‌های اقتصادی شدید بر ایران اعمال شود. اما در‌این‌میان، فشار جنگ و بحران جهانی 2007 باعث شد که مردم ایالات متحده خواستار «تغییر» شوند و در سال 2009 به اوباما رأی دهند. این تغییر به ایران فرصت داد که با قطع‌نامه 2231 از فشار حداکثری رها شود؛ اما برای جناح‌های خواستار این فشار، این عملِ اوباما به معنای تکرار انفعال کارتر و به منزله خیانت بود. آنها که استراتژی تهاجمی خود را باعث فروپاشی اتحاد شوروی می‌پنداشتند، برای مردمی که چنین باوری داشتند، بازگشت رؤیای آمریکای تک‌اَبَرقدرت را توسط حزب جمهوری‌خواه از زبان ترامپ بیان کردند که می‌گفت در چارچوب جامعه بورژوازی، از منافع طبقات پایین‌تر دفاع می‌کند. این طبقات پایین در اساس همان‌هایی بودند که بر اثر شیوه جهانی‌شدنِ نولیبرال که از دولت‌های تاچر و ریگان آغاز شد، به‌تدریج بی‌کار شده بودند؛ ولی به جای ضدیت با سرمایه‌داری، ضدیت با سوسیالیسم را پذیرفتند. اما غفلت جمهوری‌خواهان در این بود که امکان فشار حداکثری بر اتحاد شوروی ناشی از شیوه انتظام (mode of regulation) نولیبرالی برای توسعه اقتصاد دانش‌بنیان بود. در‌حالی‌که پس از گذشت حدود 30 سال از بحران جهانی دهه 1970، بحران جهانی 2007 نشان داده که انتظام نولیبرالی کارایی خود را برای تداوم انباشت سرمایه از دست داده است؛ و شیوه انتظامِ جایگزین به ‌صورت کشیدن دیوار تعرفه به دور خود و گسیل نوفاشیستی مردم برای موفقیت کفایت نمی‌کند. به‌ویژه آنکه چین دیگر تولیدکننده و صادرکننده اول جهان شده است و با قدرت‌گیری اقتصادی اتحادیه اروپا، ژاپن و اقتصادهای نوظهور، وجود تک‌اَبَرقدرت تحمل نمی‌شود. حتی شورای اطلاعات ملی ایالات متحده در گزارش سال 2017 خود، نظام تک‌قطبی را پایان‌یافته دیده بود. در نتیجه این استراتژی نادرست و شیوه‎ انتظام ناکارآمد، دیری نگذشت که جناح‌های خواستار فشار حداکثری و حزب جمهوری‌خواه، خود را با اقتصادی ورشکسته و جامعه‌ای بسیار شکننده حتی مقابل یک بیماری همه‌گیر و در آستانه جنگ داخلی روبه‌رو دیدند و برای اولین بار انزوای سیاسی جهانی را در مقابل ایران تجربه کردند. پس دریافتند که باید سودای تک‌اَبَرقدرت ماندن را کنار بگذارند و در پی شیوه‎ انتظامی جدید به شیوه‌ای کمابیش مشابه حزب دموکرات و اتحادیه اروپا باشند تا انباشت سرمایه‌دارانه بتواند تداوم یابد؛ اما در داخل حزب و دولت، خود را با بناپارتی مواجه دیدند که مانند غولی از چراغ ایشان به‌درآمده و حاضر نیست به آن بازگردد و هرگونه مخالفت با ترامپ می‌تواند به انشقاق بدنه آن و انشعاب راست افراطی متشکل‌شده (از سوی ترامپ یا دیگری) منجر شود. ازاین‌رو تصمیم گرفتند آرام‌آرام جان قدرتش را بگیرند. به خصوص که دور دوم انتخابات ایلت جورجیا مطرح است و اگر طرفداران ترامپ نا امید شوند جمهوری‌خواهان اکثریت سنا را نیز از دست می‌دهند. ترامپ هم که این را می‌داند، با گروگان‌گیری انتخابات مشغول چانه‌زنی درباره آینده خویش است. آنچه روشن است، این است که دیگر جهانی‌شدن با شیوه انتظام نولیبرال، یعنی حاکمیت سرمایه‌داری انحصاری فراگیر با تک‌رهبری دولت ایالات متحده، قابل تداوم نیست، از سوی دیگر شیوه انتظام سوسیالیستی قابل توافقی هم وجود ندارد؛ پس باید شیوه انتظامی جدید برای «جهانی‌شدنی توافقی» در جهانی چند‌قطبی تدوین شود؛ اما تا رسیدن به اجماع درباره این شیوه انتظام جدید، راهی طولانی و پر‌فراز‌و‌نشیب در پیش است؛ هرچند جهان به‌ سوی چند‌قطبی‌شدن پیش می‌رود و این فرصت‌های جدیدي برای توسعه کشورهای پیرامونی مانند ایران فراهم می‌آورد؛ اما درست به‌همین‌دلیل یعنی به‌هم‌ریختن نظم 50‌ساله هژمونی جهانی ایالات متحده بر اقتصاد سرمایه‌دارانه (مانند دلاری‌بودن جهانی‌شدن) و نیز به دلیل تغییرات سریع فناوری تولید و دگرگونی‌های طبقاتی و ازدست‌رفتن مشاغل و منزلت‌های اجتماعی پی‌آیند آن، آینده اقتصادی و سیاسی جهان بسیار پرچالش خواهد بود و چالش‌های بیرونی و درونی، دولت‌های ملی را با شرایطی حتی بسیار سخت‌تر از گذشته روبه‌رو خواهد کرد. در کشورهای پیرامونی مانند ایران، این دولت‌ها باید علاوه بر هوشمندی در روابط بین‌المللی برای تعریف شیوه انتظام جدید و برقراری تعامل مثبت سیاسی و اقتصادی با جهان، با اتحادیه‌های کارگری و کارفرمایی، انجمن‌های مدنی و تخصصی و جماعات محلی کشور خود برای هموارسازی راه دگرگونی مشارکت کنند و برنامه و نهادسازی شایسته برای پشتیبانی از خلاقیت و نوآوری، سیاست اجتماعی سنجیده برای رفع فقر داشته باشند. دولت‌ها در ایران تاکنون از این هوشمندی همه‌جانبه دور بوده‌اند و رنج آن را جامعه‌ای برده است که با درایت و استقامت و شجاعت، دلیل اصلی شکست استراتژی فشار حداکثری و ناکام‌ماندن بناپارت قرن بیست‌ویکم
بوده است.

اولین بناپارت قرن 21 پیش از آنکه بتواند به آرزویش یعنی امپراتوری یا ریاست‌جمهوری مادام‌العمر ایالات متحده برسد، با واکنش جامعه مدنی و توافق هیئت حاکمه آن در انتخابات دوم حذف شد. نیروهای چپ آمریکا و اتحادیه‌های کارگری، کارمندی و معلمان آن، این بار به جنگ رودررو با سرمایه‌داری نرفتند؛ بلکه در جنگ، با مواضعی سخت و طولانی علیه بناپارت جدید جبهه‌ای موفق ساختند. دونالد ترامپ قرن بیست‌ویکم، شباهت‌هایی بسیار با لویی بناپارت (برادرزاده ناپلئون بناپارت) قرن نوزدهم دارد. مارکس در کتاب «هجدهم برومر لویی بناپارت» (ترجمه باقر پرهام، نشر مرکز) در صفحاتی مختلف، خصایص بناپارتیسم را چنین بیان می‌کند: «بناپارت، حکم قوه اجرائی مستقل‌شده از جامعه را دارد که به نام خودش عمل می‌کند و به این عنوان احساس می‌کند که پاسداری از نظم بورژوایی رسالت اوست... . بناپارت در‌عین‌حال، به‌عنوان نماینده دهقانان و مردم، با بورژوازی مخالفت می‌کند و خواستار آن است که در چارچوب جامعه بورژوازی، به‌عنوان مرجعیت عام جامعه، از منافع طبقات پایین‌تر دفاع کرده و سعادت آنها را تضمین کند... . تلاش‌های از هر جهت متناقض این مرد، بیانگر تناقض‌هایی است که در حکومت او وجود دارد، حکومتی که با کورمال‌کورمال رفتن‌های آشفته، گاه درصدد به‌دست‌آوردن دل این طبقه است و گاه مهیای خوار‌کردن این یا آن طبقه دیگر، سرانجام هم به نتیجه‌ای نمی‌رسد... . بناپارت دلش می‌خواست همه او را پدر نیک‌خواه همه طبقات جامعه بدانند؛ ولی هر چیزی که او به یکی از این طبقات می‌دهد، ناگزیر باید از طبقات دیگر بگیرد.... ‌بناپارت که گرفتار الزامات متناقض موقعیت خود است [می‌کوشد] حواس بینندگانش را با تردستی‌های جدید، دائم به خود جلب کند... . در نتیجه دست به‌ کارهایی می‌زند که کل اقتصاد بورژوایی را آشفته می‌کند». گویا مارکس این عبارات را قریب به 170 سال پیش، برای توصیف ترامپ نوشته بوده است!

اینها شباهت‌های ناگزیر بین همه دولت‌های بناپارتی (از آن جمله دولت‌های رانتی و نوفئودال) است که در نهایت در اقتصاد بورژوایی به حذف آنها منجر می‌شود. یک شباهت دیگر هم بین این دولت‌ها وجود دارد و آن آشکار‌نبودن شکست آنها تا آخرین لحظات است. لویی بناپارت در می‌‌ سال 1870 در رفراندومی که برای بازگشت جمهوری برپا شد، به طور قاطع امپراتوری‌اش را حفظ کرد؛ به‌طوری‌که مخالفانش هم گفتند: این امپراتور از همیشه محبوب‌تر است؛ اما در سپتامبر همان سال برکنار و تبعید شد! لویی بناپارت از سال ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۲ رئیس‌جمهور فرانسه بود و سپس از ۱۸۵۲ تا ۱۸۷۰ با عنوان «ناپلئون سوم» امپراتور آن شد؛ در‌حالی‌که این رؤیای ترامپ به کابوس تبدیل شد. دلیل آن بعد از مقاومت و فعالیت جانانه جامعه مدنی ایالات متحده، به عقب‌نشینی آن جناح‌هایی از بورژوازی ایالات متحده باز‌می‌گردد که نماینده آنها حزب جمهوری‌خواه است. این دو همواره خواهان بقای امپراتوری این کشور به‌عنوان تک‌ اَبَرقدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی جهان با اعمال «فشار حداکثری» بر رقبای جهانی و منطقه‌ای بوده‌اند. آنها توانستند با همین خواسته، ریگان را در دهه 1980 به ریاست‌جمهوری برسانند و رویکرد چندجانبه‌گرا و به نظر آنها استراتژی محافظه‌کارانه یا منفعل دموکرات‌ها را کنار بگذارند و اجازه ندهند جیمی کارتر بار دوم انتخاب شود. بعد توانستند با استراتژی تهاجمی و فشار حداکثری، باعث فروپاشی اتحاد شوروی شوند تا ایالات متحده تک‌اَبَرقدرت جهان شود. آن‌هم در‌حالی‌که در دهه 1970 با شکست در جنگ ویتنام، مواجه‌شدن با انقلابات متعدد در کشورهای تحت سلطه‌اش (مانند نیکاراگوئه، ایران و...) و بروز بحران اقتصادی جهانی، به نظر می‌رسید دیگر تنها ‌اَبَرقدرت، اتحاد شوروی خواهد بود. روشن است ریگان که از سال 1984 یا آغاز دور دوم ریاست‌جمهوری دچار آلزایمر شد (که آن را با مهارت پنهان کردند)، نمی‌توانسته نقشی مستقیم در این فرایند داشته باشد. جمهوری‌خواهان بعد از پیروزی کلینتونِ چندجانبه‌گرا و معتقد به اقتصاد پسابازار بر بوش پدر (به دلیل خسته‌بودن مردم از جنگ)، به هر قیمتی شده مانع از پیروزی الگوی دموکرات و پیشروتر از کلینتون شدند، تا بوش پسر به طور مشکوکی با اختلاف میلی‌متری در سال 2001 رئیس‌جمهور شود، آن‌هم در انتخاباتی که اتحادیه‌های کارگری ایالات متحده اعلام بی‌طرفی درباره هر دو حزب کرده بودند، تا یکی از دلایل مهم پیروزی میلی‌متری بوش پسر شوند.

جناح‌های خواستار فشار حداکثری، مانند شوالیه‌های معبد در فیلم «قلمرو بهشت»، از بوش پسر خواستند که «جنگ بسازد» و او به‌سرعت با لشکرکشی و اشغال افغانستان و بعد عراق جنگ کرد و ایران را همراه کره شمالی و عراق محور شرارت نامید تا بتواند مانع شود ایران که با دولت اصلاحات راه بلوغ سیاسی و اجتماعی را می‌پیمود، به ثبات و اقتدار دست یابد. ترفندِ بوش گرفت و توانست با این استراتژی، ایران را به سوی جنگ رودررو با ایالات متحده و تقابل با جامعه مدنی خود براند؛ تا در نهایت به لطف تندروی «کاسبان تحریم»، شورای امنیت قطع‌نامه ۱۹۲۹ را به اتفاق آرا به تصویب برساند و تحریم‌های اقتصادی شدید بر ایران اعمال شود. اما در‌این‌میان، فشار جنگ و بحران جهانی 2007 باعث شد که مردم ایالات متحده خواستار «تغییر» شوند و در سال 2009 به اوباما رأی دهند. این تغییر به ایران فرصت داد که با قطع‌نامه 2231 از فشار حداکثری رها شود؛ اما برای جناح‌های خواستار این فشار، این عملِ اوباما به معنای تکرار انفعال کارتر و به منزله خیانت بود. آنها که استراتژی تهاجمی خود را باعث فروپاشی اتحاد شوروی می‌پنداشتند، برای مردمی که چنین باوری داشتند، بازگشت رؤیای آمریکای تک‌اَبَرقدرت را توسط حزب جمهوری‌خواه از زبان ترامپ بیان کردند که می‌گفت در چارچوب جامعه بورژوازی، از منافع طبقات پایین‌تر دفاع می‌کند. این طبقات پایین در اساس همان‌هایی بودند که بر اثر شیوه جهانی‌شدنِ نولیبرال که از دولت‌های تاچر و ریگان آغاز شد، به‌تدریج بی‌کار شده بودند؛ ولی به جای ضدیت با سرمایه‌داری، ضدیت با سوسیالیسم را پذیرفتند. اما غفلت جمهوری‌خواهان در این بود که امکان فشار حداکثری بر اتحاد شوروی ناشی از شیوه انتظام (mode of regulation) نولیبرالی برای توسعه اقتصاد دانش‌بنیان بود. در‌حالی‌که پس از گذشت حدود 30 سال از بحران جهانی دهه 1970، بحران جهانی 2007 نشان داده که انتظام نولیبرالی کارایی خود را برای تداوم انباشت سرمایه از دست داده است؛ و شیوه انتظامِ جایگزین به ‌صورت کشیدن دیوار تعرفه به دور خود و گسیل نوفاشیستی مردم برای موفقیت کفایت نمی‌کند. به‌ویژه آنکه چین دیگر تولیدکننده و صادرکننده اول جهان شده است و با قدرت‌گیری اقتصادی اتحادیه اروپا، ژاپن و اقتصادهای نوظهور، وجود تک‌اَبَرقدرت تحمل نمی‌شود. حتی شورای اطلاعات ملی ایالات متحده در گزارش سال 2017 خود، نظام تک‌قطبی را پایان‌یافته دیده بود. در نتیجه این استراتژی نادرست و شیوه‎ انتظام ناکارآمد، دیری نگذشت که جناح‌های خواستار فشار حداکثری و حزب جمهوری‌خواه، خود را با اقتصادی ورشکسته و جامعه‌ای بسیار شکننده حتی مقابل یک بیماری همه‌گیر و در آستانه جنگ داخلی روبه‌رو دیدند و برای اولین بار انزوای سیاسی جهانی را در مقابل ایران تجربه کردند. پس دریافتند که باید سودای تک‌اَبَرقدرت ماندن را کنار بگذارند و در پی شیوه‎ انتظامی جدید به شیوه‌ای کمابیش مشابه حزب دموکرات و اتحادیه اروپا باشند تا انباشت سرمایه‌دارانه بتواند تداوم یابد؛ اما در داخل حزب و دولت، خود را با بناپارتی مواجه دیدند که مانند غولی از چراغ ایشان به‌درآمده و حاضر نیست به آن بازگردد و هرگونه مخالفت با ترامپ می‌تواند به انشقاق بدنه آن و انشعاب راست افراطی متشکل‌شده (از سوی ترامپ یا دیگری) منجر شود. ازاین‌رو تصمیم گرفتند آرام‌آرام جان قدرتش را بگیرند. به خصوص که دور دوم انتخابات ایلت جورجیا مطرح است و اگر طرفداران ترامپ نا امید شوند جمهوری‌خواهان اکثریت سنا را نیز از دست می‌دهند. ترامپ هم که این را می‌داند، با گروگان‌گیری انتخابات مشغول چانه‌زنی درباره آینده خویش است. آنچه روشن است، این است که دیگر جهانی‌شدن با شیوه انتظام نولیبرال، یعنی حاکمیت سرمایه‌داری انحصاری فراگیر با تک‌رهبری دولت ایالات متحده، قابل تداوم نیست، از سوی دیگر شیوه انتظام سوسیالیستی قابل توافقی هم وجود ندارد؛ پس باید شیوه انتظامی جدید برای «جهانی‌شدنی توافقی» در جهانی چند‌قطبی تدوین شود؛ اما تا رسیدن به اجماع درباره این شیوه انتظام جدید، راهی طولانی و پر‌فراز‌و‌نشیب در پیش است؛ هرچند جهان به‌ سوی چند‌قطبی‌شدن پیش می‌رود و این فرصت‌های جدیدي برای توسعه کشورهای پیرامونی مانند ایران فراهم می‌آورد؛ اما درست به‌همین‌دلیل یعنی به‌هم‌ریختن نظم 50‌ساله هژمونی جهانی ایالات متحده بر اقتصاد سرمایه‌دارانه (مانند دلاری‌بودن جهانی‌شدن) و نیز به دلیل تغییرات سریع فناوری تولید و دگرگونی‌های طبقاتی و ازدست‌رفتن مشاغل و منزلت‌های اجتماعی پی‌آیند آن، آینده اقتصادی و سیاسی جهان بسیار پرچالش خواهد بود و چالش‌های بیرونی و درونی، دولت‌های ملی را با شرایطی حتی بسیار سخت‌تر از گذشته روبه‌رو خواهد کرد. در کشورهای پیرامونی مانند ایران، این دولت‌ها باید علاوه بر هوشمندی در روابط بین‌المللی برای تعریف شیوه انتظام جدید و برقراری تعامل مثبت سیاسی و اقتصادی با جهان، با اتحادیه‌های کارگری و کارفرمایی، انجمن‌های مدنی و تخصصی و جماعات محلی کشور خود برای هموارسازی راه دگرگونی مشارکت کنند و برنامه و نهادسازی شایسته برای پشتیبانی از خلاقیت و نوآوری، سیاست اجتماعی سنجیده برای رفع فقر داشته باشند. دولت‌ها در ایران تاکنون از این هوشمندی همه‌جانبه دور بوده‌اند و رنج آن را جامعه‌ای برده است که با درایت و استقامت و شجاعت، دلیل اصلی شکست استراتژی فشار حداکثری و ناکام‌ماندن بناپارت قرن بیست‌ویکم
بوده است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها