شکلهای زندگی: داستانی از آلفونس دوده
مردی با مغزی از طلا
نادر شهريوري (صدقي)
مردی بود که مغزی از طلا داشت، بله خانم درست شنیدید، مغزی تماما از طلا. وقتی به دنیا آمد آنقدر سرش سنگین و جمجمهاش بزرگ و بدقواره بود که پزشکان فکر نمیکردند زنده بماند. اما زنده ماند و مثل یک نهال زیتون در زیر آفتاب شروع به رشد کرد. دیدنش موقعی که راه میرفت و به اسباب و اثاثیههای اتاق میخورد ترحم هر کسی را برمیانگیخت، چون سرش بود که بقیه اندام را بهدنبال خودش به اینطرف و آنطرف میکشید به همین دلیل بیشتر وقتها تعادلش را از دست میداد و به زمین میخورد. یک روز از بالای پلکان حیاط پایین افتاد و پیشانیاش به پله مرمری خورد و جمجمهاش مثل شمش طلا صدا داد. اول فکر کردند مرده اما وقتی بلندش کردند دیدند فقط کمی زخمی شده و دو یا سه قطره کوچک طلا در میان موهای طلاییاش دلمه بسته، اینطوری بود که پدر و مادرش فهمیدند مغز پسرشان از طلاست. آنها این مسئله را مخفی کردند. طفلک پسرک خودش هم متوجه چیزی نشد، فقط گهگاهی سؤال میکرد چرا پدر و مادرش دیگر نمیگذارند جلوی در خانه با بچههای همسن و سالش بازی کند، مادرش در اینجور موقعها به او میگفت: ممکن است تو را بدزدند پسرک عزیز من. آنوقت بود که ترس از دزدیدهشدن سرتاپای پسرک را فرامیگرفت و دیگر به دم در نمیرفت، برمیگشت و بدون آنکه چیزی بگوید تنهایی بازی میکرد و با غم و اندوه خودش را از این اتاق به آن اتاق میکشاند. وقتی هجده سالش شد پدر و مادرش او را از سرنوشت عجیبش آگاه کردند و چون تا آنموقع برایش زیاد زحمت کشیده بودند از او خواستند که در مقابل، کمی طلا به آنها بدهد. پسرک بدون معطلی تصمیم گرفت به آنها طلا بدهد. اما چگونه؟ و با چه وسیلهای؟ -داستان این را خیلی توضیح نداده- بالاخره از جمجمهاش قطعهای از طلای یکدست چهارده عیار به بزرگی یک گردو کند و آن را با غرور بر روی زانوان مادرش گذاشت. مرد جوان متعجب و شگفتزده از ثروتی که در سر داشت و مملو از خواهش و تمنا و سرمست از قدرت خویش، خانه پدری را ترک کرد و به سفر دور دنیا پرداخت. بریزوبپاشها کرد و بذل و بخشش فراوان به این و آن کرد. میشد حدس زد طلای مغزش پایانناپذیر است... اما گنج هرچقدر هم تمامنشدنی باشد بالاخره روزی تمام میشود و او متوجه هم شده بود که چشمانش دیگر خوب نمیبینند و گونههایش فروافتاده شدند، تا اینکه یک روز کله سحر بعد از شبی افراطی در خوشگذرانی مرد بینوا، خودش را تکوتنها در وسط میز، میان ظرف و ظروف و لیوانهای باقیمانده از شب قبل و چلچراغهای روشنمانده دید و از ضرری که به طلاهای مغزش وارد آورده بود به وحشت افتاد و به فکرش رسید که جلوی خودش را بگیرد و زندگی تازهای را شروع کند. از آن به بعد مرد مغز طلایی به کنج انزوا خزید و تمام تلاشش این شد که کاری کند تا فقط از دسترنج خودش زندگی کند، پس مثل یک آدم خسیس با بدگمانی و هراس کوشید تا به این ثروت منحوس که دیگر آن را نمیخواست دست نزند و اصلا فراموش کند مغزی از طلا دارد. اما هیهات از رفیق بد، رفیقی که از راز او آگاه شد و شبی مرد بینوا براثر دردی وحشتناک در سر از خواب پرید. گیج و پریشان در زیر نور ماه رفیقش را دید که چیزی را زیر لباسش قایم میکند و میگریزد. باز هم کمی از مغزش را
دزدیده بودند.
مدتی گذشت. مرد مغزطلایی عاشق شد و اینبار دوره تازهای شروع شد چون او با تمام وجودش به زن موطلایی دلبسته بود و او هم او را دوست میداشت. اما زن موطلایی، منگولههای روی کلاه، پرهای سفید و شرابههای زیبای طلاییرنگ را که در کنار نیمچکمهها به بالا و پایین میرفت به او ترجیح میداد. در دستهای این موجود زیبا که نیمی پرنده و نیمی عروسک بود، سکههای کوچک طلا به طرفهالعینی خرج میشدند، این کار بسیار لذتبخش بود. زن زیبا، همه نوع هوسی در سر داشت و مرد بدبخت نمیتوانست هرگز نه بگوید. حتی از ترس اینکه او را ناراحت کند، راز خود را به او نگفت.
زن گاه میپرسید: ما خیلی ثروت داریم. و مرد بدبخت در جواب میگفت: آری خیلی ثروت داریم.
و آنگاه با مهر و محبت زیاد به این پرنده کوچک آبیرنگ که معصومانه جمجمه او را میخورد لبخند میزد، بااینحال گاه ترس و اضطراب او را چنان فرامیگرفت که تصمیم میگرفت کمتر ولخرجی کند. اما درست در این هنگام زن که گویی ماجرا را با حس ششم خود دریافته بود جستوخیزکنان به سویش میآمد و میگفت: شوهر عزیز و ثروتمند من! برایم چیزهای بسیار قیمتی بخرید.
و او برایش چیزهای بسیار قیمتی میخرید.
این وضع دو سال تمام ادامه داشت، تا اینکه یک روز صبح بیهیچ دلیلی زن ملوس مرد. بیآنکه کسی بفهمد چرا، درست مثل یک پرنده... گنجینه به پایان خود نزدیک میشد. مردِ زن ازدستداده، با هر آنچه برایش مانده بود مراسم خاکسپاری و تشییعجنازه مجللی به راه انداخت، ناقوسهای متعدد بودند که بهشدت نواخته میشدند و همینطور کالسکههای مجللی که از مخمل سیاه پوشیده شده بودند. اسبهای زینت دادهشده با پرهای رنگارنگ و قطعات نقره روی همه کالسکهها قرار داده شده بود، اینهمه خرج و مخارج از نظر این مرد بدبخت باز هم کم بود. همه چیزهای جهان در برابر آن موجود دوستداشتنی هیچ اهمیتی نداشتند، طلا دیگر چه اهمیتی داشت؟
پس از مراسم خاکسپاری مرد مغزطلایی مقداری طلا به کلیسا بخشید و همینطور به باربرها و به زنان فروشنده گل و... به همه و به همه طلا بخشید. وقتی از گورستان بیرون آمد از آن مغز شگفتانگیز جز چند تکه ناچیز طلا روی دیوارههای جمجمهاش، دیگر چیزی باقی نمانده بود. او را میدیدند که سرگشته و پریشان با دستهای آویزان، تلوتلوخوران مثل آدمهای مست، از این خیابان به آن خیابان و کوچه میرفت و شبها در آن ساعتهایی که مغازهها غرق نور است، گاه جلوی ویترین مغازه بزرگی میایستاد و به انبوهی درهموبرهم از چیزهای تزئینی، از پارچه و زر و زیور که در زیر نور ماه میدرخشید خیره میشد. مدت زمان طولانی به تماشای دو نیمچکمه آبی میگذراند که با پرهای نرم قو حاشیهدوزی شده بود، لبخند بر لب به خودش میگفت: «من کسی را میشناسم که این نیمچکمهها خیلی خوشحالش میکند» و بعد مثل آنکه فراموش کرده باشد که زنش مرده برای خریدن آنها قدم به مغازه میگذاشت.
فروشنده که در اتاق ته مغازهاش نشسته بود ناگاه فریاد بلندی شنید. شتابان بیرون دوید اما از ترس خشکش زد و قدمی به عقب گذاشت، چون مردی را دید که ایستاده و به پیشخوان تکیه داده و با حالی منگ و افسرده به او نگاه میکند. در یک دستش نیمچکمههای آبی گرفته بود و دست دیگرش را غرق در خون با برادههایی از طلا بر سر ناخنهایش به طرف فروشنده پیش آورده بود. بله خانم، این ماجرای مردی بود که مغزی از طلا داشت.
این داستان بهرغم ظاهر تخیلی آن سراسر واقعی است... در این دنیا آدمهای بینوایی وجود دارند که محکوماند از راه مغزشان زندگی کنند و بهای هر چیز کوچک و حتی ناقابل را با روح وجودشان با این طلای ناب بپردازند. برای آنان این درد هر روز و همیشه است تا آنکه دیگر از رنجبردن به ستوه میآیند.
مردی بود که مغزی از طلا داشت، بله خانم درست شنیدید، مغزی تماما از طلا. وقتی به دنیا آمد آنقدر سرش سنگین و جمجمهاش بزرگ و بدقواره بود که پزشکان فکر نمیکردند زنده بماند. اما زنده ماند و مثل یک نهال زیتون در زیر آفتاب شروع به رشد کرد. دیدنش موقعی که راه میرفت و به اسباب و اثاثیههای اتاق میخورد ترحم هر کسی را برمیانگیخت، چون سرش بود که بقیه اندام را بهدنبال خودش به اینطرف و آنطرف میکشید به همین دلیل بیشتر وقتها تعادلش را از دست میداد و به زمین میخورد. یک روز از بالای پلکان حیاط پایین افتاد و پیشانیاش به پله مرمری خورد و جمجمهاش مثل شمش طلا صدا داد. اول فکر کردند مرده اما وقتی بلندش کردند دیدند فقط کمی زخمی شده و دو یا سه قطره کوچک طلا در میان موهای طلاییاش دلمه بسته، اینطوری بود که پدر و مادرش فهمیدند مغز پسرشان از طلاست. آنها این مسئله را مخفی کردند. طفلک پسرک خودش هم متوجه چیزی نشد، فقط گهگاهی سؤال میکرد چرا پدر و مادرش دیگر نمیگذارند جلوی در خانه با بچههای همسن و سالش بازی کند، مادرش در اینجور موقعها به او میگفت: ممکن است تو را بدزدند پسرک عزیز من. آنوقت بود که ترس از دزدیدهشدن سرتاپای پسرک را فرامیگرفت و دیگر به دم در نمیرفت، برمیگشت و بدون آنکه چیزی بگوید تنهایی بازی میکرد و با غم و اندوه خودش را از این اتاق به آن اتاق میکشاند. وقتی هجده سالش شد پدر و مادرش او را از سرنوشت عجیبش آگاه کردند و چون تا آنموقع برایش زیاد زحمت کشیده بودند از او خواستند که در مقابل، کمی طلا به آنها بدهد. پسرک بدون معطلی تصمیم گرفت به آنها طلا بدهد. اما چگونه؟ و با چه وسیلهای؟ -داستان این را خیلی توضیح نداده- بالاخره از جمجمهاش قطعهای از طلای یکدست چهارده عیار به بزرگی یک گردو کند و آن را با غرور بر روی زانوان مادرش گذاشت. مرد جوان متعجب و شگفتزده از ثروتی که در سر داشت و مملو از خواهش و تمنا و سرمست از قدرت خویش، خانه پدری را ترک کرد و به سفر دور دنیا پرداخت. بریزوبپاشها کرد و بذل و بخشش فراوان به این و آن کرد. میشد حدس زد طلای مغزش پایانناپذیر است... اما گنج هرچقدر هم تمامنشدنی باشد بالاخره روزی تمام میشود و او متوجه هم شده بود که چشمانش دیگر خوب نمیبینند و گونههایش فروافتاده شدند، تا اینکه یک روز کله سحر بعد از شبی افراطی در خوشگذرانی مرد بینوا، خودش را تکوتنها در وسط میز، میان ظرف و ظروف و لیوانهای باقیمانده از شب قبل و چلچراغهای روشنمانده دید و از ضرری که به طلاهای مغزش وارد آورده بود به وحشت افتاد و به فکرش رسید که جلوی خودش را بگیرد و زندگی تازهای را شروع کند. از آن به بعد مرد مغز طلایی به کنج انزوا خزید و تمام تلاشش این شد که کاری کند تا فقط از دسترنج خودش زندگی کند، پس مثل یک آدم خسیس با بدگمانی و هراس کوشید تا به این ثروت منحوس که دیگر آن را نمیخواست دست نزند و اصلا فراموش کند مغزی از طلا دارد. اما هیهات از رفیق بد، رفیقی که از راز او آگاه شد و شبی مرد بینوا براثر دردی وحشتناک در سر از خواب پرید. گیج و پریشان در زیر نور ماه رفیقش را دید که چیزی را زیر لباسش قایم میکند و میگریزد. باز هم کمی از مغزش را
دزدیده بودند.
مدتی گذشت. مرد مغزطلایی عاشق شد و اینبار دوره تازهای شروع شد چون او با تمام وجودش به زن موطلایی دلبسته بود و او هم او را دوست میداشت. اما زن موطلایی، منگولههای روی کلاه، پرهای سفید و شرابههای زیبای طلاییرنگ را که در کنار نیمچکمهها به بالا و پایین میرفت به او ترجیح میداد. در دستهای این موجود زیبا که نیمی پرنده و نیمی عروسک بود، سکههای کوچک طلا به طرفهالعینی خرج میشدند، این کار بسیار لذتبخش بود. زن زیبا، همه نوع هوسی در سر داشت و مرد بدبخت نمیتوانست هرگز نه بگوید. حتی از ترس اینکه او را ناراحت کند، راز خود را به او نگفت.
زن گاه میپرسید: ما خیلی ثروت داریم. و مرد بدبخت در جواب میگفت: آری خیلی ثروت داریم.
و آنگاه با مهر و محبت زیاد به این پرنده کوچک آبیرنگ که معصومانه جمجمه او را میخورد لبخند میزد، بااینحال گاه ترس و اضطراب او را چنان فرامیگرفت که تصمیم میگرفت کمتر ولخرجی کند. اما درست در این هنگام زن که گویی ماجرا را با حس ششم خود دریافته بود جستوخیزکنان به سویش میآمد و میگفت: شوهر عزیز و ثروتمند من! برایم چیزهای بسیار قیمتی بخرید.
و او برایش چیزهای بسیار قیمتی میخرید.
این وضع دو سال تمام ادامه داشت، تا اینکه یک روز صبح بیهیچ دلیلی زن ملوس مرد. بیآنکه کسی بفهمد چرا، درست مثل یک پرنده... گنجینه به پایان خود نزدیک میشد. مردِ زن ازدستداده، با هر آنچه برایش مانده بود مراسم خاکسپاری و تشییعجنازه مجللی به راه انداخت، ناقوسهای متعدد بودند که بهشدت نواخته میشدند و همینطور کالسکههای مجللی که از مخمل سیاه پوشیده شده بودند. اسبهای زینت دادهشده با پرهای رنگارنگ و قطعات نقره روی همه کالسکهها قرار داده شده بود، اینهمه خرج و مخارج از نظر این مرد بدبخت باز هم کم بود. همه چیزهای جهان در برابر آن موجود دوستداشتنی هیچ اهمیتی نداشتند، طلا دیگر چه اهمیتی داشت؟
پس از مراسم خاکسپاری مرد مغزطلایی مقداری طلا به کلیسا بخشید و همینطور به باربرها و به زنان فروشنده گل و... به همه و به همه طلا بخشید. وقتی از گورستان بیرون آمد از آن مغز شگفتانگیز جز چند تکه ناچیز طلا روی دیوارههای جمجمهاش، دیگر چیزی باقی نمانده بود. او را میدیدند که سرگشته و پریشان با دستهای آویزان، تلوتلوخوران مثل آدمهای مست، از این خیابان به آن خیابان و کوچه میرفت و شبها در آن ساعتهایی که مغازهها غرق نور است، گاه جلوی ویترین مغازه بزرگی میایستاد و به انبوهی درهموبرهم از چیزهای تزئینی، از پارچه و زر و زیور که در زیر نور ماه میدرخشید خیره میشد. مدت زمان طولانی به تماشای دو نیمچکمه آبی میگذراند که با پرهای نرم قو حاشیهدوزی شده بود، لبخند بر لب به خودش میگفت: «من کسی را میشناسم که این نیمچکمهها خیلی خوشحالش میکند» و بعد مثل آنکه فراموش کرده باشد که زنش مرده برای خریدن آنها قدم به مغازه میگذاشت.
فروشنده که در اتاق ته مغازهاش نشسته بود ناگاه فریاد بلندی شنید. شتابان بیرون دوید اما از ترس خشکش زد و قدمی به عقب گذاشت، چون مردی را دید که ایستاده و به پیشخوان تکیه داده و با حالی منگ و افسرده به او نگاه میکند. در یک دستش نیمچکمههای آبی گرفته بود و دست دیگرش را غرق در خون با برادههایی از طلا بر سر ناخنهایش به طرف فروشنده پیش آورده بود. بله خانم، این ماجرای مردی بود که مغزی از طلا داشت.
این داستان بهرغم ظاهر تخیلی آن سراسر واقعی است... در این دنیا آدمهای بینوایی وجود دارند که محکوماند از راه مغزشان زندگی کنند و بهای هر چیز کوچک و حتی ناقابل را با روح وجودشان با این طلای ناب بپردازند. برای آنان این درد هر روز و همیشه است تا آنکه دیگر از رنجبردن به ستوه میآیند.