در سوگ «عباس صفاری» مرگ شاعر
عبدالرضا ناصرمقدسی- متخصص مغز و اعصاب
هفته پیش باز هم خبرهای بدی شنیدیم. در لابهلای خبرها شعر دچار لکنت شد. کلمه مرد و «عباس صفاری» از میان ما رفت. جهان با شاعران وزن میگیرد و با مرگ شاعری چون او از حجم جهان کاسته میشود. کرونا او را از ما گرفت. این را که آیندگان چه درباره این سالها خواهند نوشت نمیدانم، اما بیشک حجم کسانی که رفتند برگ سیاهی از تاریخ بشر خواهد بود. مرگ یک شاعر اما صرفا مرگ یک فرد نیست. باید به حجم انبوه کلماتی فکر کرد که با مرگ او خلق نشدند و نیامده فرومردند. باید به این اندیشید که اگر میماند چقدر بر حجم کلمات جهان و دنیای آن افزوده میشد؛ چقدر جهان ما وسیعتر میشد، اما با مرگ او همه این کلمات فروریختند. «عباس صفاری» متولد شهر یزد بود، اما سالها قبل وطن را ترک کرد و ساکن غربت شد و در نهایت در همان غربت نیز مرد. آثار او بارها در ایران به چاپ رسیدند و جوایز گوناگونی را دور از او بردند. وقتی خبر مرگش را شنیدم، یاد شعری از او در مجموعه «کبریت خیس» افتادم. شعری که این غربت را بهخوبی ترسیم میکرد. غربتی که خود را با مرگ به او رساند:
تنها بودم/ اما بودا نبودم/ و نیلوفری ارغوانی/ در سینه بلورینم نمیتپید/ در هر زندان دنیا/ زندانی فراموششدهای/ و در هر گورستان جهان/ عزیزِ به خاک سپردهای داشتم/ و تنها بودم / مثل ماه/ که کوتاهتر از تنهایی من/ دیواری نیافته بود.
و البته مرگ و کرونا هم دیواری کوتاهتر از کلمات شاعر نیافت. او که مثل ماهِ دورافتاده از زمین در تنهایی خود میدرخشید، اینگونه خاموش شد. هر وقت خبری از مرگ عزیزی میشنوم، با خودم فکر میکنم چقدر عزیز بهخاکسپرده در گورستانهای همه جهان داریم. داستان فرهنگ ما، داستان رفتن و غربت و مردن شده است. داستانی که کرونا با تمام حوادث و حاشیههایش لحظهبهلحظه بر غربت اندوهناک مردم این سرزمین میافزاید. مردمی که چه در این خاک زندگی کنند و چه مشتی از این خاک را با خود به دیاری دیگر برده باشند تا روز مرگ روی کالبد بیجانشان پاشیده شود، باز در غربتی ابدی بهسر میبرند. غربت فصل مشترک مردمی است که میسوزند و تباه میشوند. غربت شعری است که انتهایی ندارد، فقط مانند نجوایی گنگ برای هزارهها لابهلای ویرانههای این مملکت میوزد و نام مردمانش را با خود به برزخ میبرد. غربت اینجا اینگونه است.
هفته پیش باز هم خبرهای بدی شنیدیم. در لابهلای خبرها شعر دچار لکنت شد. کلمه مرد و «عباس صفاری» از میان ما رفت. جهان با شاعران وزن میگیرد و با مرگ شاعری چون او از حجم جهان کاسته میشود. کرونا او را از ما گرفت. این را که آیندگان چه درباره این سالها خواهند نوشت نمیدانم، اما بیشک حجم کسانی که رفتند برگ سیاهی از تاریخ بشر خواهد بود. مرگ یک شاعر اما صرفا مرگ یک فرد نیست. باید به حجم انبوه کلماتی فکر کرد که با مرگ او خلق نشدند و نیامده فرومردند. باید به این اندیشید که اگر میماند چقدر بر حجم کلمات جهان و دنیای آن افزوده میشد؛ چقدر جهان ما وسیعتر میشد، اما با مرگ او همه این کلمات فروریختند. «عباس صفاری» متولد شهر یزد بود، اما سالها قبل وطن را ترک کرد و ساکن غربت شد و در نهایت در همان غربت نیز مرد. آثار او بارها در ایران به چاپ رسیدند و جوایز گوناگونی را دور از او بردند. وقتی خبر مرگش را شنیدم، یاد شعری از او در مجموعه «کبریت خیس» افتادم. شعری که این غربت را بهخوبی ترسیم میکرد. غربتی که خود را با مرگ به او رساند:
تنها بودم/ اما بودا نبودم/ و نیلوفری ارغوانی/ در سینه بلورینم نمیتپید/ در هر زندان دنیا/ زندانی فراموششدهای/ و در هر گورستان جهان/ عزیزِ به خاک سپردهای داشتم/ و تنها بودم / مثل ماه/ که کوتاهتر از تنهایی من/ دیواری نیافته بود.
و البته مرگ و کرونا هم دیواری کوتاهتر از کلمات شاعر نیافت. او که مثل ماهِ دورافتاده از زمین در تنهایی خود میدرخشید، اینگونه خاموش شد. هر وقت خبری از مرگ عزیزی میشنوم، با خودم فکر میکنم چقدر عزیز بهخاکسپرده در گورستانهای همه جهان داریم. داستان فرهنگ ما، داستان رفتن و غربت و مردن شده است. داستانی که کرونا با تمام حوادث و حاشیههایش لحظهبهلحظه بر غربت اندوهناک مردم این سرزمین میافزاید. مردمی که چه در این خاک زندگی کنند و چه مشتی از این خاک را با خود به دیاری دیگر برده باشند تا روز مرگ روی کالبد بیجانشان پاشیده شود، باز در غربتی ابدی بهسر میبرند. غربت فصل مشترک مردمی است که میسوزند و تباه میشوند. غربت شعری است که انتهایی ندارد، فقط مانند نجوایی گنگ برای هزارهها لابهلای ویرانههای این مملکت میوزد و نام مردمانش را با خود به برزخ میبرد. غربت اینجا اینگونه است.