|

تذکر حجاب و ماسک

زهرا مشتاق

به سوپرمارکت و عطاری زهرا مشتاق خوش آمدید. اینجا انواع کیک، آب‌میوه‌های طبیعی و کارخانه‌ای و مقادیر خیلی زیادی آویشن و کندر و بابونه وجود دارد؛ به طوری که هر بار در کمدم را باز می‌کنم، بوهای مختلف برای خودشان در هوا چرخ می‌زنند. اسمم در بخش بلند گفته می‌شود و هدایای خوردنی روی میزم روان می‌شود. مثلا ساعت 11 شب، نیلوفر هاشمی برایم آش شله‌قلمکار خیلی خوشمزه‌ای فرستاده و روی ظرف با ماژیک برایم نوشته که زود خوب شو. فرداشب شوهر نیلوفر، آقا فرید برایم آب‌هویج و آب‌طالبی خنک می‌آورد. شب بعدش دوباره اسم من بلند صدا می‌شود و آقایی با لباسی به رنگ نسکافه یک عالمه چیز را می‌کوبد روی میز کوچک جلوی تخت و می‌رود. بهجت‌جان، زنی که هرگز ندیده‌ام و زن‌داداش هم‌دانشکده‌ای و دوستم لیلا مردانیان است، برایم یک عالمه چیزهای جالب فرستاده؛ یک عدد فلاسک صورتی خیلی قشنگ، یک لیوان مخصوص درست‌کردن دمنوش و یک لیوان خیلی شیک شیشه‌ای که همان لحظه اول عاشقش شدم. نبات و کندر و آویشن و بابونه. چیزهایی که تقریبا به عمرم نخورده‌ام و اصلا اهل خوردن این چیزها نیستم، ولی قول داده‌ام کندر را تا ته بخورم. تلخ است مثل زهر یک آقای مار. ولی بهجت‌جان می‌گوید دوای دردت است. بخش شلوغ است. بیمار تازه آورده‌اند. دو آقا و یک خانم. آقای اول تقریبا بیهوش است و خانواده‌اش با نگرانی دور اتاق سیار با محفظه اکسیژن ایستاده‌اند. فاطمه خانم را می‌آورند اتاق من. بعد از رفتن مریم خانم من تنها بودم و یک‌بند می‌نوشتم و کارهای عقب‌مانده را انجام می‌دادم. یکی از خانم‌های خدماتی می‌پرسد ببخشیدها، از حرف‌هایتان متوجه شدم که در امر خیر هستید، زوج هم برای ازدواج معرفی می‌کنید؟ با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم خیر. فاطمه خانم وارد می‌شود. موهای کوتاه رنگ‌کرده‌اش از زیر روسری کوچکش پیداست. خیلی شیک و مرتب است. مانتوی سبزرنگش را درمی‌آورد و لباس بیمارستان را روی بلوز چهارخانه‌ای که برای بهار گرم به نظر می‌رسد، به تن می‌کند. می‌گویم گرمتان می‌شود. جواب می‌دهد سرمایی هستم. بخش ما، خانم‌ها لباس و شلوار گشاد صورتی‌رنگ به تن دارند. من یک بار تذکر حجاب گرفتم؛ چون اصلا به ذهنم نمی‌رسید در آن حال و هوای بیماری اگر شال سرم نباشد، اتفاقی می‌افتد یا اصلا مهم باشد. بیمار بودم و به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این موضوع بود! یک بار هم تذکر گرفتم که چرا بدون ماسک در بخش تردد داشته‌ام که واقعا نمی‌دانستم باید خارج از اتاق حتما ماسک استفاده کنم. سرمم تمام شده بود. هرچه زنگ زده بودم خبری از هیچ کس نبود و ناچار آمدم بیرون که کسی سرم را از دستم خارج کند و چون ماسک نداشتم، خانم پرستاری که هنوز لباس کامل و کاور به تن نداشت سرم فریاد کشید که من آدم نیستم که تو این‌طوری به من نزدیک می‌شوی و من عذرخواهی کردم و از او دور شدم.

به سوپرمارکت و عطاری زهرا مشتاق خوش آمدید. اینجا انواع کیک، آب‌میوه‌های طبیعی و کارخانه‌ای و مقادیر خیلی زیادی آویشن و کندر و بابونه وجود دارد؛ به طوری که هر بار در کمدم را باز می‌کنم، بوهای مختلف برای خودشان در هوا چرخ می‌زنند. اسمم در بخش بلند گفته می‌شود و هدایای خوردنی روی میزم روان می‌شود. مثلا ساعت 11 شب، نیلوفر هاشمی برایم آش شله‌قلمکار خیلی خوشمزه‌ای فرستاده و روی ظرف با ماژیک برایم نوشته که زود خوب شو. فرداشب شوهر نیلوفر، آقا فرید برایم آب‌هویج و آب‌طالبی خنک می‌آورد. شب بعدش دوباره اسم من بلند صدا می‌شود و آقایی با لباسی به رنگ نسکافه یک عالمه چیز را می‌کوبد روی میز کوچک جلوی تخت و می‌رود. بهجت‌جان، زنی که هرگز ندیده‌ام و زن‌داداش هم‌دانشکده‌ای و دوستم لیلا مردانیان است، برایم یک عالمه چیزهای جالب فرستاده؛ یک عدد فلاسک صورتی خیلی قشنگ، یک لیوان مخصوص درست‌کردن دمنوش و یک لیوان خیلی شیک شیشه‌ای که همان لحظه اول عاشقش شدم. نبات و کندر و آویشن و بابونه. چیزهایی که تقریبا به عمرم نخورده‌ام و اصلا اهل خوردن این چیزها نیستم، ولی قول داده‌ام کندر را تا ته بخورم. تلخ است مثل زهر یک آقای مار. ولی بهجت‌جان می‌گوید دوای دردت است. بخش شلوغ است. بیمار تازه آورده‌اند. دو آقا و یک خانم. آقای اول تقریبا بیهوش است و خانواده‌اش با نگرانی دور اتاق سیار با محفظه اکسیژن ایستاده‌اند. فاطمه خانم را می‌آورند اتاق من. بعد از رفتن مریم خانم من تنها بودم و یک‌بند می‌نوشتم و کارهای عقب‌مانده را انجام می‌دادم. یکی از خانم‌های خدماتی می‌پرسد ببخشیدها، از حرف‌هایتان متوجه شدم که در امر خیر هستید، زوج هم برای ازدواج معرفی می‌کنید؟ با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم خیر. فاطمه خانم وارد می‌شود. موهای کوتاه رنگ‌کرده‌اش از زیر روسری کوچکش پیداست. خیلی شیک و مرتب است. مانتوی سبزرنگش را درمی‌آورد و لباس بیمارستان را روی بلوز چهارخانه‌ای که برای بهار گرم به نظر می‌رسد، به تن می‌کند. می‌گویم گرمتان می‌شود. جواب می‌دهد سرمایی هستم. بخش ما، خانم‌ها لباس و شلوار گشاد صورتی‌رنگ به تن دارند. من یک بار تذکر حجاب گرفتم؛ چون اصلا به ذهنم نمی‌رسید در آن حال و هوای بیماری اگر شال سرم نباشد، اتفاقی می‌افتد یا اصلا مهم باشد. بیمار بودم و به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این موضوع بود! یک بار هم تذکر گرفتم که چرا بدون ماسک در بخش تردد داشته‌ام که واقعا نمی‌دانستم باید خارج از اتاق حتما ماسک استفاده کنم. سرمم تمام شده بود. هرچه زنگ زده بودم خبری از هیچ کس نبود و ناچار آمدم بیرون که کسی سرم را از دستم خارج کند و چون ماسک نداشتم، خانم پرستاری که هنوز لباس کامل و کاور به تن نداشت سرم فریاد کشید که من آدم نیستم که تو این‌طوری به من نزدیک می‌شوی و من عذرخواهی کردم و از او دور شدم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها