توکای سیاه
شهابالدین طباطبایی
واقعیتش این است که به طرز دردآوری نمیفهمم یا شاید تازه میفهمم که چه خبر بوده. هیچوقت از خودم نپرسیدم چرا برای تعریفکردن ماجرای زندگیاش و شاخه درخت آلبالویی که یک چشم خواهر دوقلویش را کور کرده بود از پشت میز بلند شد و نشست کنارم ...] [.. همه جزئیات را برای همکارتان گفتهام، تمامش را هم نوشتهام ...] [... چشم، چشم، دوباره تکرار میکنم. اما واقعا باور نمیکنم. میدانم شما هم باور نمیکنید که میخواست نقشه تله چوبی را که برای گیرانداختن پرندهها به کمک خواهرش درست میکردهاند، برایم بکشد و برای همین بلند شد بیاید چسبیده به صندلی من بنشیند و از روی طرحِ دقیقِ تله برایم توضیح بدهد که چطور چوب آلبالو کمانه کرده و 20 سال قبل خورده توی چشمهای خواهرش ...] [.... این فیلم؟ من اینجا که میبینید واقعا فقط همدردی کردم، باور کنید همدستی در کار نبوده. آخر من چطور با کسی که تابهحال ندیدهام و از قبل نمیشناختم ...] [... میدانم این ویدئو چیز دیگری میگوید، اما من هم دروغ نمیگویم. کاش نقشه را آنقدر تمیز و مرتب و دقیق نکشیده بود تا وقتی تعارف کرد که پیش خودم نگه دارم ذوقزده قبول کنم، لطفا بگویید کمی آب بیاورند ...] [... چشم ادامه میدهم. واقعا آنقدر محو داستانهای جزئیاتدار و تازهاش بودم که به تاریخ پایین طراحی دقت نکردم، شاید هم مثل عددهای دیگر روی کاغذ فکر کردم این هم یکی از فاصلهها و اندازههای چوبها و نخ نامرئی تله است ...] [... باور نمیکنید؟ حق دارید، اما به من هم حق بدهید آنقدر ذهنم درگیرِ گرفتن دستور از رئیس اداره و بستن آن پرونده کشدار و اعصابخردکن بود که به هیچچیز دیگر فکر نکردم ... ]
[... اینهایی که میگویید همه اتفاق افتاده، درست، اما دیشب هم گفتم، نتیجهگیری از روایت دوربینهای مداربسته درست نیست، باور کنید من هم از اینکه او از پشت میزش بلند شد و نشست کنارم تعجب کردم، کاش تعجبم توی این دوربینها معلوم بود ...] [... دوباره توضیح بدهم؟ همه اینها را قبلا نوشتهام ...] [... دوباره؟ چشم. حالا که بیشتر فکر میکنم خودم شروع کردم. شروعِ یک سؤال و جواب عادی، همان روش همیشگی، استفاده از حرف برای برقراری ارتباط و کشتن وقت، از همان حرفهایی که اغلب آدمها برای کشتن وقت و آشناشدن با مسئولدفترها از آن استفاده میکنند، سر حرف را باز کردم تا زمان زودتر بگذرد، میدانم در اصل قضیه فرقی نمیکند، اما انتظارکشیدن در سکوت دیوانهکننده است، شاید زمانش کم نشود اما به نظرم زودتر میگذرد. من تجربه انتظار در تنهایی را داشتهام، یکی از وحشتناکترین تجربههاست ...] [... چشم کوتاه میگویم. من فقط تا رسیدن مدیری که منتظرش بودم تا بیاید و منت همین ملاقاتش را سرم بگذارد و دست آخر هم هیچ کار نکند خودم را مشغول حرفزدن با این آقا میکردم ...]
[... کسی را زیر سؤال نبردم، واقعیت را گفتم ...] [... من؟ فقط انتقاد کردم، کی باشم که بخواهم مدیریت کلان را زیر سؤال ببرم، ...] [... چشم، فقط یادشان رفته آب بیاورند ...] [... این تمام بشود؟ تشنگی تمرکزم را گرفته ...]
[... چشم، چشم. اولینبار که سر حرف را باز کردم، داشت لابهلای نامهها دنبال ارجاع رئیس میگشت. شاید هم همین که شما میگویید درست است. اما من واقعا متوجه چیز مشکوکی نشدم، از بس که ذهنم مشغول بستن این پرونده بیصاحب مسخره بود. پرسیدم چند سال است اینجایی. گفت 10 سال و این شد شروع حرفهایی برای کشتنِ وقت. حالا که حساب میکنم بیشتر از من او حرف زد، از آدمهای زیادی گفت که اینجا میآمدند و میشناختشان، نشانیهای دقیق و جزئی از آن آدمها میداد. اگر به دردتان میخورد میتوانم تا جایی که یادم هست در مورد آن آمها بنویسم...] [... طفره نمیروم، میگویم شاید به دردتان بخورد . لابهلای آنها کسانی بودند که میشناختمشان، البته او با جزئیات کامل میگفت و میفهمیدم چقدر آدمها دور و نزدیکشان تفاوت دارد. داستانهایی هم از هرکدام از پرندههایی که اسم همهشان را بلد بود و با همان تله چوبی شکارشان کرده بود، میگفت. پرندهها را بهتر از آدمها میشناخت، حداقل در مورد پرندههای مهاجر با اسم و مدل رفتوآمدهایشان اطلاعات زیادی داشت. میگفت پرندهها چون نمیتوانند با تغییر شرایط محیط زندگیشان، خودشان را یا شرایط را عوض کنند،
جایشان را عوض میکنند، بعد هم اوضاع که دوباره عادی شد برمیگردند. از خطر زیاد بعضی از این مهاجرتها میگفت و فاصلههای چندده هزار کیلومتری این کوچهای اجباری، برای زندهماندن و فرار از شرایط ...] [... اینکه سیاسی نبود قربان، دارم حرفهای آن آقا را برایتان میگویم، همکارتان گفت یک واو هم جا نیفتد ...][... باور کنید با لحن طرفداری نگفتم، راستی واقعا بین همه این پرندهها عاشق توکای سیاه بود. این را از برق چشمهایش وقتی با آب و تاب زیاد از توکا تعریف میکرد فهمیدم. میگفت اینها قبل از اینکه تصمیم به مهاجرت بگیرند حسابی با هم کلکل دارند، برای خودشان قلمرو و دم و دستگاه مرتب دارند و اجازه ورود نمیدهند، موقع آمادهشدن برای رفتن از زادگاهشان، با هم رفیق میشوند، از گوشهگیری درمیآیند و اجتماعی میشوند. توکاهای سیاهی که تا دیروز چشم دیدن هم را نداشتهاند بال به بال هم میدهند و راه میافتند که چند هزار کیلومتری باهم سختی راه و خطراتش را بگذرانند...] [... این تکهاش برایم جالب بود، چشم حاشیه نمیروم . گفت خواهرش هیچوقت به خاطر کورشدن چشم راستش او را نبخشیده و چند ماه بعد هم رفته بود و دیگر برنگشته بود. معلوم
بود که دوستش دارد. وقتی از مهاجرت پرندهها میگفت و بغض میکرد معلوم بود که به خواهر دوقلویش فکر میکند. میگفت دو بار در طول این حدود 20 سال باهم حرف زده بودند ...] [... از رابطهمان باهم؟ گفتم که قبل از آن روز اول اصلا ندیده بودمش، صد بار دیگر هم میگویم رابطهای نداشتیم ...] [... بله چندباری کارم را راه انداخت و توصیهنامه و سفارش از آدمهایی که میشناخت برایم گرفت ...] [... رشوه؟ راستش روز اولی که اینجا آمدم یعنی مرا آوردند هم گفتم، آقای رئیس چندباری به ماشین خراب و موبایل کهنه پسرشان اشاره کردند، اما این آقا چیزی از من نخواست ...] [... بله بله، قبلا هم نوشتهام برای پسر آقای رئیس یک موبایل خریدم ...] [... توی پارکینگ اداره گذاشتم زیر چرخ سمت کمک راننده ...] [... توهین نمیکنم، واقعیت را میگویم ...]
[... چشم، حاشیه نمیروم. صادقانه میگویم شبی که به موبایلم زنگ زد، ترسیدم. کاش توی شنود ترسم معلوم بود. به زور از لابهلای سرفههای وحشتناک و بلندش گفت کرونا گرفته و وضع ریهاش خراب است و شاید با این وضع نماند. با کلی عذرخواهی ناله کرد که تنها یک خواهش دارد. عکس آن طرح یادگاری را برای خواهرش در غربت بفرستم. شمارهاش را برایم خواند، گفت برایش توضیح بدهم که چقدر دوستش دارد. گفت نمیخواهد با این ناله و صدای نزدیکِ مرگ با او حرف بزند. قرار شد از قول او روی کاغذ بنویسم برای خواهر عزیزتر از جانم به یاد توکای سیاهی که آخرینبار با هم شکار کردیم. از دستپاچگی و ناراحتی فکرم به جایی نمیرسید. ...] [... باور کنید همین بود، به همین قبله دروغ نمیگویم ...] [... نماز؟ هر وقت خوشحالم و همهچیز روبهراه است میخوانم برای تشکر ...] [... نه راستش همیشه نمیخوانم...] [... چشم،
از روی آن کاغذ لعنتی عکس گرفتم ...] [... با موبایلم، با همین نرمافزارهایی که دقیق فقط خود کاغذ را میگیرند. به زنی که پشت خط بود بیشتر از آنچه برادرش گفته بود توضیح دادم، از عشق برادرش به او گفتم و اینکه دوست داشته ببیندش و اتفاقی افتاده که دوست دارد این یادگاری را از او به یاد آن روزها داشته باشی. اینکه هرجور حساب میکند تله چوبی را مطابق همین نقشه میساخته و محال بوده که اشتباه کرده باشد ...] [... احساسی نداشت، تشکر کرد ...] [... اسمش را هم نمیدانم، نپرسیدم. حالا میگویید این توکای سیاه اسم عملیات خرابکاری بوده، این طرحِ تله شکار پرنده نبوده و نقشه تأسیسات مخفی بوده، خواهری در کار نبوده، ترکه آلبالو و بقیه داستانها هم دروغ بوده. به خدا من خبر از چیزی نداشتم. من فردای آن روز تست کرونا دادم، میخواهید بگویید نتیجه مثبت کرونای من هم قلابی است؟ باور نمیکنم او آن شب از جایی با چندهزار کیلومتر فاصله با من حرف میزد. یعنی میگویید آن زن همینجا بوده و منتظر نقشه عملیات. من تازه از توکای سیاه خوشم آمده بود... .
واقعیتش این است که به طرز دردآوری نمیفهمم یا شاید تازه میفهمم که چه خبر بوده. هیچوقت از خودم نپرسیدم چرا برای تعریفکردن ماجرای زندگیاش و شاخه درخت آلبالویی که یک چشم خواهر دوقلویش را کور کرده بود از پشت میز بلند شد و نشست کنارم ...] [.. همه جزئیات را برای همکارتان گفتهام، تمامش را هم نوشتهام ...] [... چشم، چشم، دوباره تکرار میکنم. اما واقعا باور نمیکنم. میدانم شما هم باور نمیکنید که میخواست نقشه تله چوبی را که برای گیرانداختن پرندهها به کمک خواهرش درست میکردهاند، برایم بکشد و برای همین بلند شد بیاید چسبیده به صندلی من بنشیند و از روی طرحِ دقیقِ تله برایم توضیح بدهد که چطور چوب آلبالو کمانه کرده و 20 سال قبل خورده توی چشمهای خواهرش ...] [.... این فیلم؟ من اینجا که میبینید واقعا فقط همدردی کردم، باور کنید همدستی در کار نبوده. آخر من چطور با کسی که تابهحال ندیدهام و از قبل نمیشناختم ...] [... میدانم این ویدئو چیز دیگری میگوید، اما من هم دروغ نمیگویم. کاش نقشه را آنقدر تمیز و مرتب و دقیق نکشیده بود تا وقتی تعارف کرد که پیش خودم نگه دارم ذوقزده قبول کنم، لطفا بگویید کمی آب بیاورند ...] [... چشم ادامه میدهم. واقعا آنقدر محو داستانهای جزئیاتدار و تازهاش بودم که به تاریخ پایین طراحی دقت نکردم، شاید هم مثل عددهای دیگر روی کاغذ فکر کردم این هم یکی از فاصلهها و اندازههای چوبها و نخ نامرئی تله است ...] [... باور نمیکنید؟ حق دارید، اما به من هم حق بدهید آنقدر ذهنم درگیرِ گرفتن دستور از رئیس اداره و بستن آن پرونده کشدار و اعصابخردکن بود که به هیچچیز دیگر فکر نکردم ... ]
[... اینهایی که میگویید همه اتفاق افتاده، درست، اما دیشب هم گفتم، نتیجهگیری از روایت دوربینهای مداربسته درست نیست، باور کنید من هم از اینکه او از پشت میزش بلند شد و نشست کنارم تعجب کردم، کاش تعجبم توی این دوربینها معلوم بود ...] [... دوباره توضیح بدهم؟ همه اینها را قبلا نوشتهام ...] [... دوباره؟ چشم. حالا که بیشتر فکر میکنم خودم شروع کردم. شروعِ یک سؤال و جواب عادی، همان روش همیشگی، استفاده از حرف برای برقراری ارتباط و کشتن وقت، از همان حرفهایی که اغلب آدمها برای کشتن وقت و آشناشدن با مسئولدفترها از آن استفاده میکنند، سر حرف را باز کردم تا زمان زودتر بگذرد، میدانم در اصل قضیه فرقی نمیکند، اما انتظارکشیدن در سکوت دیوانهکننده است، شاید زمانش کم نشود اما به نظرم زودتر میگذرد. من تجربه انتظار در تنهایی را داشتهام، یکی از وحشتناکترین تجربههاست ...] [... چشم کوتاه میگویم. من فقط تا رسیدن مدیری که منتظرش بودم تا بیاید و منت همین ملاقاتش را سرم بگذارد و دست آخر هم هیچ کار نکند خودم را مشغول حرفزدن با این آقا میکردم ...]
[... کسی را زیر سؤال نبردم، واقعیت را گفتم ...] [... من؟ فقط انتقاد کردم، کی باشم که بخواهم مدیریت کلان را زیر سؤال ببرم، ...] [... چشم، فقط یادشان رفته آب بیاورند ...] [... این تمام بشود؟ تشنگی تمرکزم را گرفته ...]
[... چشم، چشم. اولینبار که سر حرف را باز کردم، داشت لابهلای نامهها دنبال ارجاع رئیس میگشت. شاید هم همین که شما میگویید درست است. اما من واقعا متوجه چیز مشکوکی نشدم، از بس که ذهنم مشغول بستن این پرونده بیصاحب مسخره بود. پرسیدم چند سال است اینجایی. گفت 10 سال و این شد شروع حرفهایی برای کشتنِ وقت. حالا که حساب میکنم بیشتر از من او حرف زد، از آدمهای زیادی گفت که اینجا میآمدند و میشناختشان، نشانیهای دقیق و جزئی از آن آدمها میداد. اگر به دردتان میخورد میتوانم تا جایی که یادم هست در مورد آن آمها بنویسم...] [... طفره نمیروم، میگویم شاید به دردتان بخورد . لابهلای آنها کسانی بودند که میشناختمشان، البته او با جزئیات کامل میگفت و میفهمیدم چقدر آدمها دور و نزدیکشان تفاوت دارد. داستانهایی هم از هرکدام از پرندههایی که اسم همهشان را بلد بود و با همان تله چوبی شکارشان کرده بود، میگفت. پرندهها را بهتر از آدمها میشناخت، حداقل در مورد پرندههای مهاجر با اسم و مدل رفتوآمدهایشان اطلاعات زیادی داشت. میگفت پرندهها چون نمیتوانند با تغییر شرایط محیط زندگیشان، خودشان را یا شرایط را عوض کنند،
جایشان را عوض میکنند، بعد هم اوضاع که دوباره عادی شد برمیگردند. از خطر زیاد بعضی از این مهاجرتها میگفت و فاصلههای چندده هزار کیلومتری این کوچهای اجباری، برای زندهماندن و فرار از شرایط ...] [... اینکه سیاسی نبود قربان، دارم حرفهای آن آقا را برایتان میگویم، همکارتان گفت یک واو هم جا نیفتد ...][... باور کنید با لحن طرفداری نگفتم، راستی واقعا بین همه این پرندهها عاشق توکای سیاه بود. این را از برق چشمهایش وقتی با آب و تاب زیاد از توکا تعریف میکرد فهمیدم. میگفت اینها قبل از اینکه تصمیم به مهاجرت بگیرند حسابی با هم کلکل دارند، برای خودشان قلمرو و دم و دستگاه مرتب دارند و اجازه ورود نمیدهند، موقع آمادهشدن برای رفتن از زادگاهشان، با هم رفیق میشوند، از گوشهگیری درمیآیند و اجتماعی میشوند. توکاهای سیاهی که تا دیروز چشم دیدن هم را نداشتهاند بال به بال هم میدهند و راه میافتند که چند هزار کیلومتری باهم سختی راه و خطراتش را بگذرانند...] [... این تکهاش برایم جالب بود، چشم حاشیه نمیروم . گفت خواهرش هیچوقت به خاطر کورشدن چشم راستش او را نبخشیده و چند ماه بعد هم رفته بود و دیگر برنگشته بود. معلوم
بود که دوستش دارد. وقتی از مهاجرت پرندهها میگفت و بغض میکرد معلوم بود که به خواهر دوقلویش فکر میکند. میگفت دو بار در طول این حدود 20 سال باهم حرف زده بودند ...] [... از رابطهمان باهم؟ گفتم که قبل از آن روز اول اصلا ندیده بودمش، صد بار دیگر هم میگویم رابطهای نداشتیم ...] [... بله چندباری کارم را راه انداخت و توصیهنامه و سفارش از آدمهایی که میشناخت برایم گرفت ...] [... رشوه؟ راستش روز اولی که اینجا آمدم یعنی مرا آوردند هم گفتم، آقای رئیس چندباری به ماشین خراب و موبایل کهنه پسرشان اشاره کردند، اما این آقا چیزی از من نخواست ...] [... بله بله، قبلا هم نوشتهام برای پسر آقای رئیس یک موبایل خریدم ...] [... توی پارکینگ اداره گذاشتم زیر چرخ سمت کمک راننده ...] [... توهین نمیکنم، واقعیت را میگویم ...]
[... چشم، حاشیه نمیروم. صادقانه میگویم شبی که به موبایلم زنگ زد، ترسیدم. کاش توی شنود ترسم معلوم بود. به زور از لابهلای سرفههای وحشتناک و بلندش گفت کرونا گرفته و وضع ریهاش خراب است و شاید با این وضع نماند. با کلی عذرخواهی ناله کرد که تنها یک خواهش دارد. عکس آن طرح یادگاری را برای خواهرش در غربت بفرستم. شمارهاش را برایم خواند، گفت برایش توضیح بدهم که چقدر دوستش دارد. گفت نمیخواهد با این ناله و صدای نزدیکِ مرگ با او حرف بزند. قرار شد از قول او روی کاغذ بنویسم برای خواهر عزیزتر از جانم به یاد توکای سیاهی که آخرینبار با هم شکار کردیم. از دستپاچگی و ناراحتی فکرم به جایی نمیرسید. ...] [... باور کنید همین بود، به همین قبله دروغ نمیگویم ...] [... نماز؟ هر وقت خوشحالم و همهچیز روبهراه است میخوانم برای تشکر ...] [... نه راستش همیشه نمیخوانم...] [... چشم،
از روی آن کاغذ لعنتی عکس گرفتم ...] [... با موبایلم، با همین نرمافزارهایی که دقیق فقط خود کاغذ را میگیرند. به زنی که پشت خط بود بیشتر از آنچه برادرش گفته بود توضیح دادم، از عشق برادرش به او گفتم و اینکه دوست داشته ببیندش و اتفاقی افتاده که دوست دارد این یادگاری را از او به یاد آن روزها داشته باشی. اینکه هرجور حساب میکند تله چوبی را مطابق همین نقشه میساخته و محال بوده که اشتباه کرده باشد ...] [... احساسی نداشت، تشکر کرد ...] [... اسمش را هم نمیدانم، نپرسیدم. حالا میگویید این توکای سیاه اسم عملیات خرابکاری بوده، این طرحِ تله شکار پرنده نبوده و نقشه تأسیسات مخفی بوده، خواهری در کار نبوده، ترکه آلبالو و بقیه داستانها هم دروغ بوده. به خدا من خبر از چیزی نداشتم. من فردای آن روز تست کرونا دادم، میخواهید بگویید نتیجه مثبت کرونای من هم قلابی است؟ باور نمیکنم او آن شب از جایی با چندهزار کیلومتر فاصله با من حرف میزد. یعنی میگویید آن زن همینجا بوده و منتظر نقشه عملیات. من تازه از توکای سیاه خوشم آمده بود... .