|

چشمه‌های خورشید را چه شد؟

سامان موحدی‌راد

شاملو شش سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد و در سال ۱۳۳۸ شعر «ماهی» را سرود؛ یکی از امیدبخش‌ترین شعرهایی که در زندگی‌ام شنیده‌ام؛ همانی که در آن می‌گوید «من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلبِ من

اینگونه
گرم و سُرخ».
همانی که در آن و از میان بدترین دقایق این شام مرگ‌زا، وعده جوشیدن «چندین هزار چشمه خورشید» را در دل‌ها می‌دهد. آن دربند‌کشیدن کلماتی که این تصویر زیبا را می‌سازد:
«احساس می‌کنم در هر کنار و گوشه این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان می‌روید از زمین». آن‌قدر گرمای چشمه‌های خورشید این شعر برایم ملموس و نزدیک بود که این شعر و از‌بر‌کردن و خواندنش تبدیل شد به بهترین و مؤثرترین مُسکنی که برای غم‌ها، رنج‌ها و ناامیدی‌هایم داشتم. هر کجا که ناامید می‌شدم، تاریکی در دلم می‌نشست و تحمل روزگار و زمانه سخت می‌شد، به این کلمات پناه می‌بردم که شعر یکی از بزرگ‌ترین درمان‌های این سال‌ها برایم بود. میزان علاقه‌ام به این ابیات چنان بود که سه سال بعد از سال سخت ۸۸، وقتی می‌خواستم ازدواج کنم، قسمت‌هایی از این شعر را روی کارت یادبود مراسم‌ نوشتیم. آغاز دهه چهارم زندگی‌ بود و یافتن امید و تلاش برای رسیدن به آرزوها هنوز محرک و پیشران خوبی برای زندگی. اما آیا همه‌ اینها برای ادامه‌دادن کافی بود؟ آیا می‌شد همه آن امیدها را در روزهای زندگی تزریق کرد و هر روز را با آن شروع کرد؟ مثل هر مسکنی که اگر برای دردهای مزمن زیاد مصرف شود کارایی‌اش را از دست می‌دهد، شعر هم حداقل برای من دیگر بی‌اثر شده است. دیگر نمی‌توان زخم‌ها و دردهای روزها را به مدد کلمات جادویی درمان کرد. دیگر واقعیت زندگی عریان در برابر ما ایستاده و اغلب در آن هیچ زیبایی دیده نمی‌شود. بزرگ‌ترین تلاش‌های من این روزها یافتن امید است؛ امیدی که بتواند چند روز یا کمی بیشتر از یک هفته شعله‌هایش در دلم بسوزد و گرمم کند؛ چیزی که خیلی زود رنگ نبازد و باز همه‌چیز را بی‌اثر نشان ندهد. به چهار سال پیش فکر می‌کنم و اینکه چطور در خیابان‌ها برای تعیین سونوشت‌مان ماجراجویی می‌کردیم. وقت‌هایی که خیابان‌ها را در‌می‌نوردیدیم هیچ فکر نمی‌کردم که روزگار چنین تصمیمی برای‌ ما گرفته باشد. تصور نمی‌کردم خیلی زود، زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم، زندگی برایم رنگ ببازد.
نمی‌دانم بر شاملو چه گذشته که در آن سال‌های بعد از کودتا چنین تصاویر گرم و خواستنی‌‌ای می‌دیده. ای‌کاش می‌شد مثل آن تصویر رؤیایی، نشانه‌ای از امید دید. ای‌کاش می‌شد همچون شاملو فریاد زد: من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه‌ ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!».

شاملو شش سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد و در سال ۱۳۳۸ شعر «ماهی» را سرود؛ یکی از امیدبخش‌ترین شعرهایی که در زندگی‌ام شنیده‌ام؛ همانی که در آن می‌گوید «من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلبِ من

اینگونه
گرم و سُرخ».
همانی که در آن و از میان بدترین دقایق این شام مرگ‌زا، وعده جوشیدن «چندین هزار چشمه خورشید» را در دل‌ها می‌دهد. آن دربند‌کشیدن کلماتی که این تصویر زیبا را می‌سازد:
«احساس می‌کنم در هر کنار و گوشه این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان می‌روید از زمین». آن‌قدر گرمای چشمه‌های خورشید این شعر برایم ملموس و نزدیک بود که این شعر و از‌بر‌کردن و خواندنش تبدیل شد به بهترین و مؤثرترین مُسکنی که برای غم‌ها، رنج‌ها و ناامیدی‌هایم داشتم. هر کجا که ناامید می‌شدم، تاریکی در دلم می‌نشست و تحمل روزگار و زمانه سخت می‌شد، به این کلمات پناه می‌بردم که شعر یکی از بزرگ‌ترین درمان‌های این سال‌ها برایم بود. میزان علاقه‌ام به این ابیات چنان بود که سه سال بعد از سال سخت ۸۸، وقتی می‌خواستم ازدواج کنم، قسمت‌هایی از این شعر را روی کارت یادبود مراسم‌ نوشتیم. آغاز دهه چهارم زندگی‌ بود و یافتن امید و تلاش برای رسیدن به آرزوها هنوز محرک و پیشران خوبی برای زندگی. اما آیا همه‌ اینها برای ادامه‌دادن کافی بود؟ آیا می‌شد همه آن امیدها را در روزهای زندگی تزریق کرد و هر روز را با آن شروع کرد؟ مثل هر مسکنی که اگر برای دردهای مزمن زیاد مصرف شود کارایی‌اش را از دست می‌دهد، شعر هم حداقل برای من دیگر بی‌اثر شده است. دیگر نمی‌توان زخم‌ها و دردهای روزها را به مدد کلمات جادویی درمان کرد. دیگر واقعیت زندگی عریان در برابر ما ایستاده و اغلب در آن هیچ زیبایی دیده نمی‌شود. بزرگ‌ترین تلاش‌های من این روزها یافتن امید است؛ امیدی که بتواند چند روز یا کمی بیشتر از یک هفته شعله‌هایش در دلم بسوزد و گرمم کند؛ چیزی که خیلی زود رنگ نبازد و باز همه‌چیز را بی‌اثر نشان ندهد. به چهار سال پیش فکر می‌کنم و اینکه چطور در خیابان‌ها برای تعیین سونوشت‌مان ماجراجویی می‌کردیم. وقت‌هایی که خیابان‌ها را در‌می‌نوردیدیم هیچ فکر نمی‌کردم که روزگار چنین تصمیمی برای‌ ما گرفته باشد. تصور نمی‌کردم خیلی زود، زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم، زندگی برایم رنگ ببازد.
نمی‌دانم بر شاملو چه گذشته که در آن سال‌های بعد از کودتا چنین تصاویر گرم و خواستنی‌‌ای می‌دیده. ای‌کاش می‌شد مثل آن تصویر رؤیایی، نشانه‌ای از امید دید. ای‌کاش می‌شد همچون شاملو فریاد زد: من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه‌ ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها