|

آخرش بن لادن بُرد

مایکل مور* . ترجمه: شهریار خواجیان

در بهار 1999، دو سال پیش از حملات 11 سپتامبر 2001، تصمیم گرفتم به ملاقات طالبان بروم. بیشتر ما، ازجمله من، در آن زمان نه چیزی از طالبان می‌دانستیم، نه می‌خواستیم که بدانیم. یک دهه پیش از آن، سی‌آی‌ای به ‌شورشیان مسلمان پول داده و آنان را آموزش داده بود تا شوروی‌ها را پس از 10 سال اشغال از افغانستان بیرون رانند. این مایه خوشوقتی آمریکا بود؛ اتحاد شوروی شکست خورد و تحقیر شد! کارشناسان ما آن را «ویتنام آنها» نامیدند! گویی ما واقعا یک درس کوفتی از ویتنام گرفته بودیم. اینکه از افغانستان چه باقی ماند، خب چه کسی اصلا اهمیت می‌داد؟
پس در 1999، طالبان چشمم را گرفت. آنها بادبادک‌بازی و تماشای تلویزیون، دو تا از سرگرمی‌های مورد علاقه من را ممنوع و غیرقانونی اعلام کرده بودند. آن یاروها چه مرگشان بود؟ تصمیم گرفتم بروم و از آنها بپرسم.
نمی‌توانستم بفهمم چگونه بدون عوض‌کردن چهار هواپیما و چند قاطر اجاره‌ای به ‌آنجا برسم؟ پس به‌ جلسه‌ای با یکی از چهار رهبر عالی آنها، عبدالحکیم مجاهد، سفیر طالبان در سازمان ملل، رضایت دادم.
در آن زمان، سازمان ملل رسما دولت به ‌رهبری طالبان در افغانستان را به ‌رسمیت نشناخته بود؛ از این‌رو سفیر مجاهد نمی‌توانست بر کرسی افغانستان در مجمع عمومی بنشیند.
اما سفیر و طالبان دلسرد نشدند و دفتر سازمان ملل خود را به راه انداختند؛ در کویینز و کنار یک سالن زیبایی و کلینیک آندوسکوپی. پس به‌ سوی آن محله راه افتادم -که از آن دونالد ترامپ و آرچی بانکر (یک شخصیت سریال تلویزیونی در دهه 1970) درآمدند- تا دیداری تک‌به‌تک با این رهبر طالبان داشته باشم.
زمانی که وارد دفتر آنها شدم، سفیر مجاهد و کارکنانش که همه منشی‌های مرد بودند، از دیدن من بسیار مشعوف شدند. فکر کنم من نخستین آمریکایی‌ای بودم که به‌ آنجا رفتم تا با آنها دیدار کنم. به ‌گمانم هیئت یک‌نفره خوشامدگو به‌ آنها بودم، بدون کیک شیرینی در دست! هرچند هدایایی با خود آورده بودم: یک بادبادک، چند کوله‌پشتی، یک تی‌شرت باشگاه بیسبال متس، یک نقشه فرودگاه لاگواردیا و‌ ج‌اف‌کی (‌اگر پیش از وقوع تراژدی یک جوک بگویید، آیا باز هم زیادی زود است؟) و یک دستگاه تلویزیون قابل حمل. وی با روحیه‌ای خوب همه آنها را پذیرفت (هرچند به ‌تلویزیون دست نزد).
نشستیم تا درباره روابط آمریکا- افغانستان بحث کنیم. وی قدردان سلاح‌های آمریکایی بود که در جنگ آزادسازی افغانستان علیه شوروی‌ها از آنها استفاده کرده بودند و متذکر شد که یک هیئت طالبان به‌ دعوت دوستان نفتی فرماندار جورج دبلیو بوش به تکزاس رفته تا درباره انرژی و یک «قرارداد خط لوله» مذاکره کنند. آنها همچنین با مقداری مغز‌بادام خوشمزه و یک فنجان چای بسیار‌بسیار شیرین از من پذیرایی کردند. با مسئولیت خودشان، اجازه یافتم از جلسه تاریخی‌مان برای مجموعه تلویزیونی‌ام، «حقیقت بسیار ناخوشایند» (The Awful Truth) فیلم بگیرم.
مأموریت دیپلماتیک من با طالبان در نهایت شکست خورد. افغانستان به‌زودی از ما روی گرداند و به پسر میلیاردر یکی از توانگرترین خاندان‌های عربستان سعودی، مردی به نام اُسامه بن‌محمد بن‌عوض بن‌لادن پناه داد. وی از افغانستان جنبش القاعده خود را ساخت و (همراه با حامیان سعودی‌اش)، حملات به ایالات متحده را برنامه‌ریزی کرد. حملات؟ آری، حملات؛ زیرا بن‌لادن می‌دانست یک حمله برای بیدار‌کردن کافران آمریکایی کفایت نمی‌کند. پس سفارتخانه‌های ما در کنیا و تانزانیا را منفجر کرد، اما آن انفجارها عمدتا کنیایی‌ها و تانزانیایی‌ها را کشت (224 کشته و چهارهزارو 500 زخمی)؛ بنابراین ظاهرا آش دهن‌سوزی نبود (اگر فکر می‌کنید این رقم را سرسری گفتم، به ‌من بگویید چند نفر دو هفته و اندی پیش در توفان گریس مردند. اگر نمی‌دانید زور نزنید، همه آنها مکزیکی بودند، هر 14 نفرشان).
چند سال بعد، بن‌لادن کوشید تا دوباره توجه ما را جلب کند و برای این کار یک حمله کامیکازه‌ای به ناو یواس‌اس کول [در خلیج فارس] ترتیب داد. اما آن نیز کفایت نکرد! بن‌لادن می‌دانست با کشوری طرف است که نسبت به ‌جهان خارج بی‌اطلاع و در پاسخ‌دادن کُند است. در نهایت وی دریافت که فقط یک حرکت نمادین بزرگ و سینمایی‌-‌‌هالیوودی توجه مای تغار چُس‌فیل‌در‌دست را می‌رباید و وامی‌دارد تا دستمان را در همه‌جا رو کنیم. ایده او ساده، نمادین و مرگ‌بار بود: فقط دو چیز آمریکایی‌ها و رهبران‌ زیاده‌خواه آنها را هدف بگیرید، پول و قدرت نظامی و سپس بمب‌های پرنده خود را با سرعت بالا درست در میان آنها رها کنید. پنتاگون و وال‌استریت‌شان را منفجر کنید، فروریختن برج‌های قدرت‌شان را تماشا کنید، سقوط عظیم آن بناهای زرورقی را تماشا کنید.
این کار اثر کرد؛ اما چرا؟ چرا او این کار را کرد؟ به ‌ما گفته شد که به‌ دلایل مذهبی. به ‌ما گفته شد که این انتقامِ چیزی بود. به ‌ما گفته شد که او می‌خواست ما پایگاه‌های نظامی‌مان را از سعودی و سرزمین‌های مسلمان برچینیم.
این چیزی‌ است که من فکر می‌کنم. به گمانم مسئله سر یک مرد بود، مردان خشمگین. او و دیگر شورشیان تا همان زمان هم با به‌ زانو درآوردن یکی از دو ابرقدرت جهان ‌-اتحاد شوروی‌- کار ناممکنی کرده بودند. این ضربه‌ای مرگ‌بار به خرس روسی بود و تنها 9 ماه بعد دیوار برلین
فرو ریخت و کار کرملین ساخته شد. بن‌لادن حسابی سر شوق آمد و روحیه‌اش بسیار بالا رفت‌.‌ پس چرا آخرین توپچی نباشد و ابرقدرت باقی‌مانده را کلا منقرض نکند؛ ایالات متحده‌ای به نام آمریکا!
این به آن معنا نیست که بگوییم او یک نظام اعتقادی خل‌و‌چلی
(bonkers) بنیادگرا و راهبرد سیاسی خوب‌طراحی‌شده نداشت. داشت، اما این فقط راهبردی بود که ما به‌ آن عادت نداشتیم و از نوع حمله به‌ کشورهای دیگر از راه‌‌های معمول نبود. برنامه‌ای برای غارت و سرقت منابع طبیعی ما نداشت. او فقط در پی آن بود که ما را ورشکسته مالی، سیاسی و معنوی‌ کند و شمار بیشتری از ما را بکشد و ما را وا‌دارد که رؤیای آمریکایی‌مان را پاک نابود کنیم.
او همچنین می‌خواست ارتش ما را اخته کند و به‌ دنیا نشان دهد که مردان غارنشینی که حتی یک جت جنگنده یا یک بالگرد بلک‌هاوک یا یک قوطی حلبی ناپالم هم به نام خود ندارند، می‌توانند ما را شکست دهند. او می‌دانست ناتوان‌ساختن ما آسان است؛ چون تمام چیزی که داشتیم «هارت‌و‌پورت و حسابی دخلت را می‌آورم!» بود.
او می‌دانست که باورهای ما برخلاف باورهای مذهبی عمیق خودش، همه حرف و نمایش است. او می‌دانست فرقه ما اغلب فقط یک دروغ بزرگ است: «همسایه خود را دوست بدارید» مادامی که مانند شما سفید باشد؛ «آخرین نفر در صف (40 میلیون در فقر) نخستین نفر» خواهد بود و «ایلان ماسک»‌ها و «مارک زاکربرگ»‌ها «آخر صف خواهند بود». هاه! هرگز. «متبرک باد صلح‌آوران»، مادامی که چلسی منینگ و ادوارد اسنودن نباشند؛ «به ‌گرسنگان غذا دهید» (افزایشی در میزان کوپن غذا از 1962 تا هفته پیش نبود. هفته پیش!).
اکثریت آمریکایی‌ها دیگر به کلیسا نمی‌روند. پس، یکی به ‌نفع ما. ما هم بنیادگرایان و مؤمنان راستین خود را داریم، اما کسی اینجا دیگر تعظیم نمی‌کند و پای اسقف را نمی‌شوید یا کشیش مالونی را فوت نمی‌کند؛ اما مذهب برای بن‌لادن فرق داشت. او در این کار تقلب نمی‌کرد. او از قدرت بنیادگرایی خود خبر داشت و می‌دانست می‌تواند یک عده آدم ابله پیدا کند که بپذیرند در ازای وعده شکوه ابدی، هواپیماهایی را به ساختمان‌ها بکوبند. بن‌لادن روشی را که ما از کتاب خوب خود بهره می‌گیریم، منع سقط جنین یا همجنس‌گرایی پلیس، می‌فهمید؛ زیرا بن‌لادن همان کار را می‌کرد، فقط با قابلیت بیشتر و در سطحی حتی ویرانگرتر.
بن‌لادن و دسته‌اش نابغه‌های دیوانه‌ای بودند. او می‌دانست که آن برج‌ها فرو‌می‌ریزند، بعضا به ‌این دلیل که او یک مهندس معمار و ساختمان بود و بخشی به این سبب که می‌دانست آن ساختمان‌ها احتمالا از آهن قراضه ساخته شده‌اند‌. منظورم این است که ا‌بی‌ال (اسامه بن‌لادن) یک پیمانکار درست‌و‌حسابی بود! خانواده‌اش بزرگ‌ترین سازندگان ساختمان‌های بزرگ در خاورمیانه بودند و هشت نفر از هواپیماربایان او در 11 سپتامبر همه درجه مهندسی داشتند! به‌ گمانم، خلبانان آنها یک ‌بار برای نیروی هوایی سعودی پرواز انجام داده بودند. آنها کاری را که با چنان دقتی انجام دادند، در بازی‌های ویدئویی شبیه‌ساز در آریزونا و بین توقف‌ها در کلوب استریب‌تیز نیاموختند (رئیس‌جمهور بایدن اخیرا اعلام کرد که اسناد طبقه‌بندی‌شده مربوط به سعودی را منتشر می‌کند. ببینیم و تعریف کنیم).
اما این روایت علم غیب بن‌لادن است: او چگونه می‌دانست ما جنگ 20‌ساله‌ای را آغاز می‌کنیم و در آن می‌مانیم و پسران و دختران جوان خود را در محراب مجتمع نظامی‌-‌صنعتی‌مان قربانی می‌کنیم؟
بوش پیش‌ترها شروورهایی مثل «بهتر است با آنها آنجا بجنگیم تا در اینجا!» گفته بود. آخرش معلوم شد که کار برعکس بود‌. ‌بن‌لادن ما را به ‌جنگ در آنجا کشید‌؛ بنابراین توانست ما را در آنجا بکشد.
او چگونه می‌دانست ما تریلیون‌ها برای جنگ با یک آدم بیمار دیالیزی هزینه می‌کنیم که پیش از رسیدن خیل سربازان ما به افغانستان آنجا را ترک کرده بود؟ یک تهدید تروریستی، آن‌قدر بزرگ که وجود نداشت! بوم!
وی از کجا می‌دانست ما قانونی گذراندیم که حقوق مقدس برآمده از قانون اساسی‌مان را زیر پا می‌گذارد
و آن را قانون میهن‌پرستانه می‌نامیم؟ وی چگونه می‌دانست ما دستگاه‌های فیلم‌برداری جاسوسی در هر گوشه‌ای از بوت در مونتانا تا فورت مایرز در فلوریدا کار می‌گذاریم‌، اما ‌نه حتی یکی در جاده عمده آبوت‌آباد پاکستان، «مخفیگاه» وی؟
وی چگونه می‌دانست که ما تریلیون‌ها دلار را برای چیزی می‌سوزانیم که به ‌کنایه آن را «امنیت زادبوم» نامیدیم‌؛ «زادبوم»ی با نیم‌میلیون بی‌خانمان‌ و میلیون‌ها نفر دیگر با خانه‌های مصادره بانکی‌ شده و خانواده‌های بیرون رانده‌شده‌ و «امنیت»ی که اکثریت آمریکایی‌ها به‌ برکت آن با چک حقوقی ماهانه زندگی می‌کردند و 40 درصد آنها بیش از 400 دلار در حساب خود نداشتند.
بن‌لادن می‌خواست ایده آمریکا، نه فروشگاه بزرگ آمریکا را نابود کند. وی رؤیای امپراتوری در سر نداشت. وی هرگز فکر حمله به آمریکا و اشغال استادیو‌م‌های فوتبال [آمریکایی] ما یا با خاک یکسان‌کردن سوپرمارکت بزرگ پیگلی‌ویگلی یا غیر‌قانونی اعلام‌کردن پیشاهنگی دختران را نمی‌کرد. وی از زنان و دختران متنفر بود‌، اما شرط می‌بندم عاشق شکلات با طعم نعناع بود.
وی چگونه می‌دانست ما این‌قدر دغدغه او را داریم‌ -آن‌قدر‌که به‌طور گسترده و بی‌رحمانه‌ای نیازهای مردم خود را فراموش می‌کنیم و آنها را از مراقبت‌های بهداشتی رایگان محروم می‌کنیم‌- و به‌جای آن خانه‌هایشان را از آنها می‌گیریم تا هزینه‌های بیمارستانی را بپردازیم.
آیا واقعا برای آن سه‌ هزار کشته بود که افغانستان را به ‌مدت 20 سال اشغال کردیم؟ منظورم این است که‌ ول کنین بابا، ما خیلی روزها از این سه‌ هزار نفرها در همه‌گیری کرونا از دست دادیم و کسی هم نمی‌آید نام‌شان را هر‌ساله در نوعی مراسم یادبود بخواند. و‌ نخیر، ما به‌ بازار فروش خفاش در ووهان حمله نمی‌کنیم، یعنی، امیدوارم که نکنیم.
نه دوستان، مسئله چیز دیگری ا‌ست. بن‌لادن دست ما را خوانده بود. کشتن وی و انحلال القاعده، ممکن است به این مفهوم باشد که ما پیروز شدیم‌، اما وی در عین مرگ می‌تواند ثمره کار خود را ببیند. ما‌ دشمن خونی وی، در نابسامانی به‌ سر می‌بریم و به‌جد با خود در جنگیم. شبح خشونت همه‌روزه با ماست. مردان، مردان خشمگین، اکنون این حق را به ‌دست آورده‌اند که اکثریت جنسیتی را به زاییدن برخلاف میلشان وادار کنند؛ بردگانی از بدو تولد که اکنون نظری از خود نخواهند داشت. خفه شوید و مواد بفروشید! مواد بفروشید!! از بردگان گفتم، مالکان آمریکا زهره‌ترک ‌شده‌اند، زیرا به ‌اندازه کافی کارگران برده در 2021 ندارند و کارگران از بازگشت به ‌سر کار برای دستمزدهای چندرغاز در شرایط کووید که ممکن است آنان را بکشد، تن می‌زنند. پایان بازی؟ اجبار محتمل کارگران کارهای ضروری به‌ رفتن ‌سر کار و انجام کارهای نکبتی‌شان‌ یا چیز دیگر. بس است آن نمایشی که برای آنها ترتیب دادیم. هورا قهرمانان!
اسامه، آیا حالا دلت خنک شد؟ ما هرگز به آن «بزرگی»ای نیستیم که کلاه‌های ماگا (مخفف عبارت Make America Great Again که طرفداران ترامپ بر سر می‌گذارند) اعلام می‌کردند،‌ اما ما خوب بودیم، ما‌ دست‌کم بیشتر ما، سعی می‌کنیم خوب باشیم. البته مردم سیاه و رنگین‌پوست می‌دانند که این حرف کاملا حقیقت ندارد. آنها می‌دانند که ممکن است تنها مجبور باشند خود را حفظ کنند و با ما همان‌طور رفتار کنند که ما با آنها می‌کنیم. نگران نباشید سپیدمردان، ما 340 میلیون و خرده‌ای اسلحه در خانه‌هایمان داریم! همین ما را برای مدتی حفظ می‌کند.
حقیقت تلخ این است که ما هرگز زحمت این را به ‌خود نمی‌دهیم که با دو تهدید تروریستی راستین بجنگیم: 1- سرمایه‌داری، نظام اقتصادی‌ای که بر پایه آزمندی و دزدی بنا شده و مردمی را می‌کشد که باید در آپارتمان‌هایی با زیرزمین آب‌گرفته زندگی کنند‌ و 2- چیزی که آن را «آب‌و‌هوا» می‌نامیم، اما پنجره‌ای که آن را تغییر دهد اکنون بسته شده است و تنها بخت ما برای بدتر‌نشدن و جلوگیری از فاجعه آب‌و‌هوایی‌ که یک رویداد انقراض تاریخی ا‌ست، اکنون این تصمیم ا‌ست که با آن روبه‌رو شویم‌. این نخستین‌بار است که یک مخلوق کمر به‌ نابودی خود بسته است. این تروریسم واقعی‌ است‌ و درحالی‌که ممکن است نتوانیم اکنون این روند را برگردانیم، دست‌کم می‌توانیم دست بجنبانیم و جلوی سیلاب را بگیریم، آزمندی را متوقف کنیم، شکاف درآمدی را ببندیم، مصرف سرسام‌آور را کاهش دهیم و انگیزه سود را از بین ببریم.
اگر این کار را بکنیم، بن‌لادن گم‌و‌گور خواهد شد‌ و ما آنگاه ممکن است عشق‌ورزیدن را یاد بگیریم و ثروت‌ را تقسیم کنیم و با یکدیگر در صلح زندگی کنیم. این بهترین راه برای بزرگداشت 11 سپتامبر خواهد بود.
روان همه جان‌باختگان آن روز شاد!
*مایکل مور مستندساز و نویسنده آمریکایی که کتاب «سفیدپوستان ابله» از او در سال 1382 به قلم شهریار خواجیان به فارسی ترجمه شده است.

در بهار 1999، دو سال پیش از حملات 11 سپتامبر 2001، تصمیم گرفتم به ملاقات طالبان بروم. بیشتر ما، ازجمله من، در آن زمان نه چیزی از طالبان می‌دانستیم، نه می‌خواستیم که بدانیم. یک دهه پیش از آن، سی‌آی‌ای به ‌شورشیان مسلمان پول داده و آنان را آموزش داده بود تا شوروی‌ها را پس از 10 سال اشغال از افغانستان بیرون رانند. این مایه خوشوقتی آمریکا بود؛ اتحاد شوروی شکست خورد و تحقیر شد! کارشناسان ما آن را «ویتنام آنها» نامیدند! گویی ما واقعا یک درس کوفتی از ویتنام گرفته بودیم. اینکه از افغانستان چه باقی ماند، خب چه کسی اصلا اهمیت می‌داد؟
پس در 1999، طالبان چشمم را گرفت. آنها بادبادک‌بازی و تماشای تلویزیون، دو تا از سرگرمی‌های مورد علاقه من را ممنوع و غیرقانونی اعلام کرده بودند. آن یاروها چه مرگشان بود؟ تصمیم گرفتم بروم و از آنها بپرسم.
نمی‌توانستم بفهمم چگونه بدون عوض‌کردن چهار هواپیما و چند قاطر اجاره‌ای به ‌آنجا برسم؟ پس به‌ جلسه‌ای با یکی از چهار رهبر عالی آنها، عبدالحکیم مجاهد، سفیر طالبان در سازمان ملل، رضایت دادم.
در آن زمان، سازمان ملل رسما دولت به ‌رهبری طالبان در افغانستان را به ‌رسمیت نشناخته بود؛ از این‌رو سفیر مجاهد نمی‌توانست بر کرسی افغانستان در مجمع عمومی بنشیند.
اما سفیر و طالبان دلسرد نشدند و دفتر سازمان ملل خود را به راه انداختند؛ در کویینز و کنار یک سالن زیبایی و کلینیک آندوسکوپی. پس به‌ سوی آن محله راه افتادم -که از آن دونالد ترامپ و آرچی بانکر (یک شخصیت سریال تلویزیونی در دهه 1970) درآمدند- تا دیداری تک‌به‌تک با این رهبر طالبان داشته باشم.
زمانی که وارد دفتر آنها شدم، سفیر مجاهد و کارکنانش که همه منشی‌های مرد بودند، از دیدن من بسیار مشعوف شدند. فکر کنم من نخستین آمریکایی‌ای بودم که به‌ آنجا رفتم تا با آنها دیدار کنم. به ‌گمانم هیئت یک‌نفره خوشامدگو به‌ آنها بودم، بدون کیک شیرینی در دست! هرچند هدایایی با خود آورده بودم: یک بادبادک، چند کوله‌پشتی، یک تی‌شرت باشگاه بیسبال متس، یک نقشه فرودگاه لاگواردیا و‌ ج‌اف‌کی (‌اگر پیش از وقوع تراژدی یک جوک بگویید، آیا باز هم زیادی زود است؟) و یک دستگاه تلویزیون قابل حمل. وی با روحیه‌ای خوب همه آنها را پذیرفت (هرچند به ‌تلویزیون دست نزد).
نشستیم تا درباره روابط آمریکا- افغانستان بحث کنیم. وی قدردان سلاح‌های آمریکایی بود که در جنگ آزادسازی افغانستان علیه شوروی‌ها از آنها استفاده کرده بودند و متذکر شد که یک هیئت طالبان به‌ دعوت دوستان نفتی فرماندار جورج دبلیو بوش به تکزاس رفته تا درباره انرژی و یک «قرارداد خط لوله» مذاکره کنند. آنها همچنین با مقداری مغز‌بادام خوشمزه و یک فنجان چای بسیار‌بسیار شیرین از من پذیرایی کردند. با مسئولیت خودشان، اجازه یافتم از جلسه تاریخی‌مان برای مجموعه تلویزیونی‌ام، «حقیقت بسیار ناخوشایند» (The Awful Truth) فیلم بگیرم.
مأموریت دیپلماتیک من با طالبان در نهایت شکست خورد. افغانستان به‌زودی از ما روی گرداند و به پسر میلیاردر یکی از توانگرترین خاندان‌های عربستان سعودی، مردی به نام اُسامه بن‌محمد بن‌عوض بن‌لادن پناه داد. وی از افغانستان جنبش القاعده خود را ساخت و (همراه با حامیان سعودی‌اش)، حملات به ایالات متحده را برنامه‌ریزی کرد. حملات؟ آری، حملات؛ زیرا بن‌لادن می‌دانست یک حمله برای بیدار‌کردن کافران آمریکایی کفایت نمی‌کند. پس سفارتخانه‌های ما در کنیا و تانزانیا را منفجر کرد، اما آن انفجارها عمدتا کنیایی‌ها و تانزانیایی‌ها را کشت (224 کشته و چهارهزارو 500 زخمی)؛ بنابراین ظاهرا آش دهن‌سوزی نبود (اگر فکر می‌کنید این رقم را سرسری گفتم، به ‌من بگویید چند نفر دو هفته و اندی پیش در توفان گریس مردند. اگر نمی‌دانید زور نزنید، همه آنها مکزیکی بودند، هر 14 نفرشان).
چند سال بعد، بن‌لادن کوشید تا دوباره توجه ما را جلب کند و برای این کار یک حمله کامیکازه‌ای به ناو یواس‌اس کول [در خلیج فارس] ترتیب داد. اما آن نیز کفایت نکرد! بن‌لادن می‌دانست با کشوری طرف است که نسبت به ‌جهان خارج بی‌اطلاع و در پاسخ‌دادن کُند است. در نهایت وی دریافت که فقط یک حرکت نمادین بزرگ و سینمایی‌-‌‌هالیوودی توجه مای تغار چُس‌فیل‌در‌دست را می‌رباید و وامی‌دارد تا دستمان را در همه‌جا رو کنیم. ایده او ساده، نمادین و مرگ‌بار بود: فقط دو چیز آمریکایی‌ها و رهبران‌ زیاده‌خواه آنها را هدف بگیرید، پول و قدرت نظامی و سپس بمب‌های پرنده خود را با سرعت بالا درست در میان آنها رها کنید. پنتاگون و وال‌استریت‌شان را منفجر کنید، فروریختن برج‌های قدرت‌شان را تماشا کنید، سقوط عظیم آن بناهای زرورقی را تماشا کنید.
این کار اثر کرد؛ اما چرا؟ چرا او این کار را کرد؟ به ‌ما گفته شد که به‌ دلایل مذهبی. به ‌ما گفته شد که این انتقامِ چیزی بود. به ‌ما گفته شد که او می‌خواست ما پایگاه‌های نظامی‌مان را از سعودی و سرزمین‌های مسلمان برچینیم.
این چیزی‌ است که من فکر می‌کنم. به گمانم مسئله سر یک مرد بود، مردان خشمگین. او و دیگر شورشیان تا همان زمان هم با به‌ زانو درآوردن یکی از دو ابرقدرت جهان ‌-اتحاد شوروی‌- کار ناممکنی کرده بودند. این ضربه‌ای مرگ‌بار به خرس روسی بود و تنها 9 ماه بعد دیوار برلین
فرو ریخت و کار کرملین ساخته شد. بن‌لادن حسابی سر شوق آمد و روحیه‌اش بسیار بالا رفت‌.‌ پس چرا آخرین توپچی نباشد و ابرقدرت باقی‌مانده را کلا منقرض نکند؛ ایالات متحده‌ای به نام آمریکا!
این به آن معنا نیست که بگوییم او یک نظام اعتقادی خل‌و‌چلی
(bonkers) بنیادگرا و راهبرد سیاسی خوب‌طراحی‌شده نداشت. داشت، اما این فقط راهبردی بود که ما به‌ آن عادت نداشتیم و از نوع حمله به‌ کشورهای دیگر از راه‌‌های معمول نبود. برنامه‌ای برای غارت و سرقت منابع طبیعی ما نداشت. او فقط در پی آن بود که ما را ورشکسته مالی، سیاسی و معنوی‌ کند و شمار بیشتری از ما را بکشد و ما را وا‌دارد که رؤیای آمریکایی‌مان را پاک نابود کنیم.
او همچنین می‌خواست ارتش ما را اخته کند و به‌ دنیا نشان دهد که مردان غارنشینی که حتی یک جت جنگنده یا یک بالگرد بلک‌هاوک یا یک قوطی حلبی ناپالم هم به نام خود ندارند، می‌توانند ما را شکست دهند. او می‌دانست ناتوان‌ساختن ما آسان است؛ چون تمام چیزی که داشتیم «هارت‌و‌پورت و حسابی دخلت را می‌آورم!» بود.
او می‌دانست که باورهای ما برخلاف باورهای مذهبی عمیق خودش، همه حرف و نمایش است. او می‌دانست فرقه ما اغلب فقط یک دروغ بزرگ است: «همسایه خود را دوست بدارید» مادامی که مانند شما سفید باشد؛ «آخرین نفر در صف (40 میلیون در فقر) نخستین نفر» خواهد بود و «ایلان ماسک»‌ها و «مارک زاکربرگ»‌ها «آخر صف خواهند بود». هاه! هرگز. «متبرک باد صلح‌آوران»، مادامی که چلسی منینگ و ادوارد اسنودن نباشند؛ «به ‌گرسنگان غذا دهید» (افزایشی در میزان کوپن غذا از 1962 تا هفته پیش نبود. هفته پیش!).
اکثریت آمریکایی‌ها دیگر به کلیسا نمی‌روند. پس، یکی به ‌نفع ما. ما هم بنیادگرایان و مؤمنان راستین خود را داریم، اما کسی اینجا دیگر تعظیم نمی‌کند و پای اسقف را نمی‌شوید یا کشیش مالونی را فوت نمی‌کند؛ اما مذهب برای بن‌لادن فرق داشت. او در این کار تقلب نمی‌کرد. او از قدرت بنیادگرایی خود خبر داشت و می‌دانست می‌تواند یک عده آدم ابله پیدا کند که بپذیرند در ازای وعده شکوه ابدی، هواپیماهایی را به ساختمان‌ها بکوبند. بن‌لادن روشی را که ما از کتاب خوب خود بهره می‌گیریم، منع سقط جنین یا همجنس‌گرایی پلیس، می‌فهمید؛ زیرا بن‌لادن همان کار را می‌کرد، فقط با قابلیت بیشتر و در سطحی حتی ویرانگرتر.
بن‌لادن و دسته‌اش نابغه‌های دیوانه‌ای بودند. او می‌دانست که آن برج‌ها فرو‌می‌ریزند، بعضا به ‌این دلیل که او یک مهندس معمار و ساختمان بود و بخشی به این سبب که می‌دانست آن ساختمان‌ها احتمالا از آهن قراضه ساخته شده‌اند‌. منظورم این است که ا‌بی‌ال (اسامه بن‌لادن) یک پیمانکار درست‌و‌حسابی بود! خانواده‌اش بزرگ‌ترین سازندگان ساختمان‌های بزرگ در خاورمیانه بودند و هشت نفر از هواپیماربایان او در 11 سپتامبر همه درجه مهندسی داشتند! به‌ گمانم، خلبانان آنها یک ‌بار برای نیروی هوایی سعودی پرواز انجام داده بودند. آنها کاری را که با چنان دقتی انجام دادند، در بازی‌های ویدئویی شبیه‌ساز در آریزونا و بین توقف‌ها در کلوب استریب‌تیز نیاموختند (رئیس‌جمهور بایدن اخیرا اعلام کرد که اسناد طبقه‌بندی‌شده مربوط به سعودی را منتشر می‌کند. ببینیم و تعریف کنیم).
اما این روایت علم غیب بن‌لادن است: او چگونه می‌دانست ما جنگ 20‌ساله‌ای را آغاز می‌کنیم و در آن می‌مانیم و پسران و دختران جوان خود را در محراب مجتمع نظامی‌-‌صنعتی‌مان قربانی می‌کنیم؟
بوش پیش‌ترها شروورهایی مثل «بهتر است با آنها آنجا بجنگیم تا در اینجا!» گفته بود. آخرش معلوم شد که کار برعکس بود‌. ‌بن‌لادن ما را به ‌جنگ در آنجا کشید‌؛ بنابراین توانست ما را در آنجا بکشد.
او چگونه می‌دانست ما تریلیون‌ها برای جنگ با یک آدم بیمار دیالیزی هزینه می‌کنیم که پیش از رسیدن خیل سربازان ما به افغانستان آنجا را ترک کرده بود؟ یک تهدید تروریستی، آن‌قدر بزرگ که وجود نداشت! بوم!
وی از کجا می‌دانست ما قانونی گذراندیم که حقوق مقدس برآمده از قانون اساسی‌مان را زیر پا می‌گذارد
و آن را قانون میهن‌پرستانه می‌نامیم؟ وی چگونه می‌دانست ما دستگاه‌های فیلم‌برداری جاسوسی در هر گوشه‌ای از بوت در مونتانا تا فورت مایرز در فلوریدا کار می‌گذاریم‌، اما ‌نه حتی یکی در جاده عمده آبوت‌آباد پاکستان، «مخفیگاه» وی؟
وی چگونه می‌دانست که ما تریلیون‌ها دلار را برای چیزی می‌سوزانیم که به ‌کنایه آن را «امنیت زادبوم» نامیدیم‌؛ «زادبوم»ی با نیم‌میلیون بی‌خانمان‌ و میلیون‌ها نفر دیگر با خانه‌های مصادره بانکی‌ شده و خانواده‌های بیرون رانده‌شده‌ و «امنیت»ی که اکثریت آمریکایی‌ها به‌ برکت آن با چک حقوقی ماهانه زندگی می‌کردند و 40 درصد آنها بیش از 400 دلار در حساب خود نداشتند.
بن‌لادن می‌خواست ایده آمریکا، نه فروشگاه بزرگ آمریکا را نابود کند. وی رؤیای امپراتوری در سر نداشت. وی هرگز فکر حمله به آمریکا و اشغال استادیو‌م‌های فوتبال [آمریکایی] ما یا با خاک یکسان‌کردن سوپرمارکت بزرگ پیگلی‌ویگلی یا غیر‌قانونی اعلام‌کردن پیشاهنگی دختران را نمی‌کرد. وی از زنان و دختران متنفر بود‌، اما شرط می‌بندم عاشق شکلات با طعم نعناع بود.
وی چگونه می‌دانست ما این‌قدر دغدغه او را داریم‌ -آن‌قدر‌که به‌طور گسترده و بی‌رحمانه‌ای نیازهای مردم خود را فراموش می‌کنیم و آنها را از مراقبت‌های بهداشتی رایگان محروم می‌کنیم‌- و به‌جای آن خانه‌هایشان را از آنها می‌گیریم تا هزینه‌های بیمارستانی را بپردازیم.
آیا واقعا برای آن سه‌ هزار کشته بود که افغانستان را به ‌مدت 20 سال اشغال کردیم؟ منظورم این است که‌ ول کنین بابا، ما خیلی روزها از این سه‌ هزار نفرها در همه‌گیری کرونا از دست دادیم و کسی هم نمی‌آید نام‌شان را هر‌ساله در نوعی مراسم یادبود بخواند. و‌ نخیر، ما به‌ بازار فروش خفاش در ووهان حمله نمی‌کنیم، یعنی، امیدوارم که نکنیم.
نه دوستان، مسئله چیز دیگری ا‌ست. بن‌لادن دست ما را خوانده بود. کشتن وی و انحلال القاعده، ممکن است به این مفهوم باشد که ما پیروز شدیم‌، اما وی در عین مرگ می‌تواند ثمره کار خود را ببیند. ما‌ دشمن خونی وی، در نابسامانی به‌ سر می‌بریم و به‌جد با خود در جنگیم. شبح خشونت همه‌روزه با ماست. مردان، مردان خشمگین، اکنون این حق را به ‌دست آورده‌اند که اکثریت جنسیتی را به زاییدن برخلاف میلشان وادار کنند؛ بردگانی از بدو تولد که اکنون نظری از خود نخواهند داشت. خفه شوید و مواد بفروشید! مواد بفروشید!! از بردگان گفتم، مالکان آمریکا زهره‌ترک ‌شده‌اند، زیرا به ‌اندازه کافی کارگران برده در 2021 ندارند و کارگران از بازگشت به ‌سر کار برای دستمزدهای چندرغاز در شرایط کووید که ممکن است آنان را بکشد، تن می‌زنند. پایان بازی؟ اجبار محتمل کارگران کارهای ضروری به‌ رفتن ‌سر کار و انجام کارهای نکبتی‌شان‌ یا چیز دیگر. بس است آن نمایشی که برای آنها ترتیب دادیم. هورا قهرمانان!
اسامه، آیا حالا دلت خنک شد؟ ما هرگز به آن «بزرگی»ای نیستیم که کلاه‌های ماگا (مخفف عبارت Make America Great Again که طرفداران ترامپ بر سر می‌گذارند) اعلام می‌کردند،‌ اما ما خوب بودیم، ما‌ دست‌کم بیشتر ما، سعی می‌کنیم خوب باشیم. البته مردم سیاه و رنگین‌پوست می‌دانند که این حرف کاملا حقیقت ندارد. آنها می‌دانند که ممکن است تنها مجبور باشند خود را حفظ کنند و با ما همان‌طور رفتار کنند که ما با آنها می‌کنیم. نگران نباشید سپیدمردان، ما 340 میلیون و خرده‌ای اسلحه در خانه‌هایمان داریم! همین ما را برای مدتی حفظ می‌کند.
حقیقت تلخ این است که ما هرگز زحمت این را به ‌خود نمی‌دهیم که با دو تهدید تروریستی راستین بجنگیم: 1- سرمایه‌داری، نظام اقتصادی‌ای که بر پایه آزمندی و دزدی بنا شده و مردمی را می‌کشد که باید در آپارتمان‌هایی با زیرزمین آب‌گرفته زندگی کنند‌ و 2- چیزی که آن را «آب‌و‌هوا» می‌نامیم، اما پنجره‌ای که آن را تغییر دهد اکنون بسته شده است و تنها بخت ما برای بدتر‌نشدن و جلوگیری از فاجعه آب‌و‌هوایی‌ که یک رویداد انقراض تاریخی ا‌ست، اکنون این تصمیم ا‌ست که با آن روبه‌رو شویم‌. این نخستین‌بار است که یک مخلوق کمر به‌ نابودی خود بسته است. این تروریسم واقعی‌ است‌ و درحالی‌که ممکن است نتوانیم اکنون این روند را برگردانیم، دست‌کم می‌توانیم دست بجنبانیم و جلوی سیلاب را بگیریم، آزمندی را متوقف کنیم، شکاف درآمدی را ببندیم، مصرف سرسام‌آور را کاهش دهیم و انگیزه سود را از بین ببریم.
اگر این کار را بکنیم، بن‌لادن گم‌و‌گور خواهد شد‌ و ما آنگاه ممکن است عشق‌ورزیدن را یاد بگیریم و ثروت‌ را تقسیم کنیم و با یکدیگر در صلح زندگی کنیم. این بهترین راه برای بزرگداشت 11 سپتامبر خواهد بود.
روان همه جان‌باختگان آن روز شاد!
*مایکل مور مستندساز و نویسنده آمریکایی که کتاب «سفیدپوستان ابله» از او در سال 1382 به قلم شهریار خواجیان به فارسی ترجمه شده است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها