در حاشیه نمایشنامه «دو سر و یک کلاه» از ژان-ماری پییم با ترجمه محمدرضا خاکی
هنر در برابر فرهنگ
پیام حیدرقزوینی
تئاتر لهستان دورهای طلایی را در قرن بیستم پشت سر گذاشت و چهرههای مهمی بهعنوان نویسنده و كارگردان به جهان معرفی كرد كه همگی نقش مؤثری در شكلگیری ایدهها و نظریات مختلف در ادبیات نمایشی و اجرا داشتند. در میان این چهرهها، تادئوش كانتور جایگاهی ویژه دارد. کانتور بهعنوان نمایشنامهنویس مطرح نبود و خودش نیز چنین ادعایی نداشت. او كارگردانی برجسته بود كه تأثیر زیادی بر مقوله اجرا گذاشت و حتی تأثیر او بر هنرمندان عرصههای دیگر هم دیده میشود. كانتور به جز كارگردانی، بهعنوان شاعر و مجسمهساز و نظریهپرداز هم شناخته میشود. او که از برجستهترین کارگردانان بعد از جنگ جهانی دوم است، در سال ۱۹۴۲ یعنی وقتی که لهستان در اشغال نازیها بود، به همراه تعدادی از نقاشان جوان گروهی زیرزمینی به نام «تئاتر مستقل» را در کراکوف پایهگذاری کرد و در همین تئاتر بود که نمایشنامههای «بالدینا» از یولیوژ اسلواکی و «بازگشت اودیسه» از استانیسلاو ویسپیانسکی را به صحنه برد. او بین سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۹، مشغول اجرای چند «هپنینگ تئاتر» شد که از آنها با عنوان تئاتر غیرممکن یاد میکرد. كانتور با انتشار اولین بیانیه تئاتر مرگ در سال
1975، به سمت تجربههای تازهای در كارش گام برداشت.
محمدرضا خاکی، مترجمی که تاکنون چندین اثر از نمایشنامهنویسان لهستانی ترجمه کرده، در سالهای گذشته دو اثر از کانتور هم منتشر کرد که بهویژه یکی از آنها کمک زیادی به شناخت جهان فکری کانتور میکند. «آه، شب شیرین» و «اتاق محقر خیال من» عناوین این دو کتاباند. «آه، شب شیرین» بیش از آنکه یک نمایشنامه به معنای سنتی آن باشد، متنی است که مسیر کار کانتور را در شکلگیری یک اجرا در جشنواره آوینیون توضیح میدهد. «آه، شب شیرین» در سال ۱۹۹۰ با همکاری آکادمی تجربههای تئاتری پاریس و مؤسسه عالی تکنیکهای نمایشی در فستیوال آوینیون، با کارگردانی کانتور اجرا شد و در این کتاب با مسیر آن اجرا و شیوه کاری کانتور در آوینیون آشنا میشویم. کلاسهای آوینیون کانتور که با مشارکت بیست کارآموز بازیگری برگزار میشد به اجرای نمایش «آه، شب شیرین» انجامید. ایده اجرای این تئاتر در طول تمرین آخرین نمایش کانتور یعنی «امروز تولد من است» شکل گرفت؛ بر صحنهای که مردگان در آن حاضر میشوند، مردههای خانواده و مردههای دوستان.
«اتاق محقر خیال من» نیز ارائهدهنده مقدمهای بر زندگی و آثار كانتور، بر پایه صحبتها و نوشتههای خود او است. با این كتاب میتوان در جریان مسیر كار هنری و عناصر حیاتی نوشتههای كانتور قرار گرفت. كانتور در این كتاب عنوان كارگردان را به چالش میكشد و رویكرد بازیگر اصیل یا بازیگر- خالق را مطرح میكند. شكی نیست كه تئاتر بیمتن یا تئاتر منهای نمایشنامه وجود ندارد اما كانتور معتقد بود كه تئاتر واقعی، مستقل، آزاد و خودمختار است و ازاینرو بر ارزش هنری كار بازیگر، در مقایسه با نمایشنامهنویس تأكید میکند. برای كانتور مفهوم بازیگر- خالق بهعنوان یك اصل مطرح بود: «وقتی كه بازی یك بازیگر عالی را میبینم، خودم را نگران نویسنده نمیكنم، به نقشی فكر نمیكنم كه او نوشته است؛ بازیگر- خالق و هنر او را میبینم. بیتردید، كسی كه در میان همه افراد درگیرِ اجرای نمایش، بزرگترین خطر را به جان میخرد، بازیگر است؛ زیرا او كسی است كه خالق یك اثر هنری از وجود خودش، از صدا، از بدن، از درون و از بیرون خودش است». كانتور اگرچه نقش و جایگاه تخیل نمایشنامهنویس و به طور كلی متن نمایشی را زیر سؤال نمیبرد اما بر موضوع استقلال تئاتر
تأكید دارد و به جای آنكه میان ادبیات و تئاتر تمایز قائل شود تنها به یك نام یعنی تئاتر تأكید میکند. کانتور تئاتر را در بازیگر و تماشاگر و تعامل میان آنها خلاصه میکند. از نظر او بازیگر تنهاترین آدم روی زمین است وقتی که روی صحنه و روبهروی هزاران تماشاگر مشغول بازیکردن است. در این وضعیت بازیگربودن دشوارترین موقعیت انسانی است.
مسئله بازیگری، موضوع یکی دیگر از ترجمههای محمدرضا خاکی هم هست. ژان-ماری پییم در نمایشنامهای با عنوان «دو سر و یک کلاه»، به بحران بازیگری و به طور کلیتر بحران هنر در جهانی که فرهنگ مسلط تحت سلطه بازار و مخاطب قرار دارد، پرداخته است. این نمایشنامه تنها دو شخصیت با نامهای لویی و ویکتور دارد که هر دو بازیگر حرفهای هستند. این دو برادرند و در بسیاری از اجراها در کنار هم بازی کردهاند اما ویکتور به مرور به حاشیه رانده شده و دیگر کاری به او پیشنهاد نمیشود. دلیل این اتفاق بیش از هر چیز به خود ویکتور برمیگردد. تلقی او از باریگر و اجرا دقیقا علیه تلقی مرسوم و رایج است و این باعث شده که دیگر کسی به سراغش نیاید. تلقی ویکتور از بازیگری، بیشباهت به تلقی کانتور نیست. ویکتور منتقد جدی تئاتر موجود است که در آن بازیگربودن چیزی شبیه کارمندبودن است.
ویکتور از لویی انتقاد میکند و به او میگوید کارمند-بازیگری شده که فاقد تخیل است. او به لویی میگوید: «تو امانتدار استعداد بزرگی هستی که خیلی وقته هیچ خلاقیتی از خودش نشون نداده؛ یه تکنیسین کامل، یه کارمند-بازیگر، یه ماشین تولید هیجان زورکی که برای به گریه انداختن تماشاگرها میزنه رو شستی یک، برای خندوندن رو شستی دو، و برای عصبانی شدن رو شستی سه! بدون هیچ احساسی برای نوسانها و تپشهای غیرمنتظره. کلمهها، مثل خرگوشهایی که از جیب شعبدهبازها بیرون میپرن، بیروح و مکانیکی از دهنت بیرون میریزن».
برای ویکتور بازیگربودن موقعیت خطیری است. او نهتنها نمیتواند به سلیقه بازاری و فرهنگ میانمایه موجود در جهان سرمایهداری تن دهد بلکه میخواهد این بازی را به هم بزند حتی به این قیمت که دیگر در هیچ صحنهای به او بازی ندهند. او از تئاتری حرف میزند که نهفقط مکانیکی نیست بلکه خلاقانه و در عین حال انقلابی است: «بشیم بازیگران افشاگر، عدالتخواه، بازیگران نامرئی، بشیم بازیگران افشاگرِ دغلِ دغلبازان و فریب فریبکاران».
ویکتور فرهنگ مسلط، فرهنگی را که ساخته میانمایگی و بورژوازی است دشمنی برای هنر میداند و از هنر در برابر فرهنگ دفاع میکند: «یه کسی گفته بود: فرهنگ دشمن هنر واقعیه! دقیقا. دمش گرم. درست گفته! این آدمای با فرهنگ دشمنن، دشمن واقعی ما. طوری به طرف هنر میرن که انگاری دارن توالت تشریف میبرن؛ ماشینی، مکانیکی، از روی شکمسیری. طوری به نمایش نگاه میکنن انگار ارث باباشون رو ازت میخوان...».
«دو سر و یک کلاه» اگرچه به تئاتر و مسئله اجرا و بازیگری مربوط است اما متن به گونهای است که میتوان به راحتی آن را بسط داد و به وضعیت کلیتری تعمیمش داد؛ به زندگی انسان در جهانی که قواعدی بیگانه با او احاطهاش کردهاند. در این زندگی آدمها مجبورند نقشی را که به آنها تحمیل شده تا آخر ادامه دهند بیآنکه امکان تغییری وجود داشته باشد: «زمونه سختی شده. این فقط هنرمندا نیستن که دارن سختی میکشن. تو این دوره و زمونه خیلی از مردم گرفتارن و دارن تو ماهیتابه بلاتکلیفی و نداری، جزغاله میشن».
تئاتر لهستان دورهای طلایی را در قرن بیستم پشت سر گذاشت و چهرههای مهمی بهعنوان نویسنده و كارگردان به جهان معرفی كرد كه همگی نقش مؤثری در شكلگیری ایدهها و نظریات مختلف در ادبیات نمایشی و اجرا داشتند. در میان این چهرهها، تادئوش كانتور جایگاهی ویژه دارد. کانتور بهعنوان نمایشنامهنویس مطرح نبود و خودش نیز چنین ادعایی نداشت. او كارگردانی برجسته بود كه تأثیر زیادی بر مقوله اجرا گذاشت و حتی تأثیر او بر هنرمندان عرصههای دیگر هم دیده میشود. كانتور به جز كارگردانی، بهعنوان شاعر و مجسمهساز و نظریهپرداز هم شناخته میشود. او که از برجستهترین کارگردانان بعد از جنگ جهانی دوم است، در سال ۱۹۴۲ یعنی وقتی که لهستان در اشغال نازیها بود، به همراه تعدادی از نقاشان جوان گروهی زیرزمینی به نام «تئاتر مستقل» را در کراکوف پایهگذاری کرد و در همین تئاتر بود که نمایشنامههای «بالدینا» از یولیوژ اسلواکی و «بازگشت اودیسه» از استانیسلاو ویسپیانسکی را به صحنه برد. او بین سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۹، مشغول اجرای چند «هپنینگ تئاتر» شد که از آنها با عنوان تئاتر غیرممکن یاد میکرد. كانتور با انتشار اولین بیانیه تئاتر مرگ در سال
1975، به سمت تجربههای تازهای در كارش گام برداشت.
محمدرضا خاکی، مترجمی که تاکنون چندین اثر از نمایشنامهنویسان لهستانی ترجمه کرده، در سالهای گذشته دو اثر از کانتور هم منتشر کرد که بهویژه یکی از آنها کمک زیادی به شناخت جهان فکری کانتور میکند. «آه، شب شیرین» و «اتاق محقر خیال من» عناوین این دو کتاباند. «آه، شب شیرین» بیش از آنکه یک نمایشنامه به معنای سنتی آن باشد، متنی است که مسیر کار کانتور را در شکلگیری یک اجرا در جشنواره آوینیون توضیح میدهد. «آه، شب شیرین» در سال ۱۹۹۰ با همکاری آکادمی تجربههای تئاتری پاریس و مؤسسه عالی تکنیکهای نمایشی در فستیوال آوینیون، با کارگردانی کانتور اجرا شد و در این کتاب با مسیر آن اجرا و شیوه کاری کانتور در آوینیون آشنا میشویم. کلاسهای آوینیون کانتور که با مشارکت بیست کارآموز بازیگری برگزار میشد به اجرای نمایش «آه، شب شیرین» انجامید. ایده اجرای این تئاتر در طول تمرین آخرین نمایش کانتور یعنی «امروز تولد من است» شکل گرفت؛ بر صحنهای که مردگان در آن حاضر میشوند، مردههای خانواده و مردههای دوستان.
«اتاق محقر خیال من» نیز ارائهدهنده مقدمهای بر زندگی و آثار كانتور، بر پایه صحبتها و نوشتههای خود او است. با این كتاب میتوان در جریان مسیر كار هنری و عناصر حیاتی نوشتههای كانتور قرار گرفت. كانتور در این كتاب عنوان كارگردان را به چالش میكشد و رویكرد بازیگر اصیل یا بازیگر- خالق را مطرح میكند. شكی نیست كه تئاتر بیمتن یا تئاتر منهای نمایشنامه وجود ندارد اما كانتور معتقد بود كه تئاتر واقعی، مستقل، آزاد و خودمختار است و ازاینرو بر ارزش هنری كار بازیگر، در مقایسه با نمایشنامهنویس تأكید میکند. برای كانتور مفهوم بازیگر- خالق بهعنوان یك اصل مطرح بود: «وقتی كه بازی یك بازیگر عالی را میبینم، خودم را نگران نویسنده نمیكنم، به نقشی فكر نمیكنم كه او نوشته است؛ بازیگر- خالق و هنر او را میبینم. بیتردید، كسی كه در میان همه افراد درگیرِ اجرای نمایش، بزرگترین خطر را به جان میخرد، بازیگر است؛ زیرا او كسی است كه خالق یك اثر هنری از وجود خودش، از صدا، از بدن، از درون و از بیرون خودش است». كانتور اگرچه نقش و جایگاه تخیل نمایشنامهنویس و به طور كلی متن نمایشی را زیر سؤال نمیبرد اما بر موضوع استقلال تئاتر
تأكید دارد و به جای آنكه میان ادبیات و تئاتر تمایز قائل شود تنها به یك نام یعنی تئاتر تأكید میکند. کانتور تئاتر را در بازیگر و تماشاگر و تعامل میان آنها خلاصه میکند. از نظر او بازیگر تنهاترین آدم روی زمین است وقتی که روی صحنه و روبهروی هزاران تماشاگر مشغول بازیکردن است. در این وضعیت بازیگربودن دشوارترین موقعیت انسانی است.
مسئله بازیگری، موضوع یکی دیگر از ترجمههای محمدرضا خاکی هم هست. ژان-ماری پییم در نمایشنامهای با عنوان «دو سر و یک کلاه»، به بحران بازیگری و به طور کلیتر بحران هنر در جهانی که فرهنگ مسلط تحت سلطه بازار و مخاطب قرار دارد، پرداخته است. این نمایشنامه تنها دو شخصیت با نامهای لویی و ویکتور دارد که هر دو بازیگر حرفهای هستند. این دو برادرند و در بسیاری از اجراها در کنار هم بازی کردهاند اما ویکتور به مرور به حاشیه رانده شده و دیگر کاری به او پیشنهاد نمیشود. دلیل این اتفاق بیش از هر چیز به خود ویکتور برمیگردد. تلقی او از باریگر و اجرا دقیقا علیه تلقی مرسوم و رایج است و این باعث شده که دیگر کسی به سراغش نیاید. تلقی ویکتور از بازیگری، بیشباهت به تلقی کانتور نیست. ویکتور منتقد جدی تئاتر موجود است که در آن بازیگربودن چیزی شبیه کارمندبودن است.
ویکتور از لویی انتقاد میکند و به او میگوید کارمند-بازیگری شده که فاقد تخیل است. او به لویی میگوید: «تو امانتدار استعداد بزرگی هستی که خیلی وقته هیچ خلاقیتی از خودش نشون نداده؛ یه تکنیسین کامل، یه کارمند-بازیگر، یه ماشین تولید هیجان زورکی که برای به گریه انداختن تماشاگرها میزنه رو شستی یک، برای خندوندن رو شستی دو، و برای عصبانی شدن رو شستی سه! بدون هیچ احساسی برای نوسانها و تپشهای غیرمنتظره. کلمهها، مثل خرگوشهایی که از جیب شعبدهبازها بیرون میپرن، بیروح و مکانیکی از دهنت بیرون میریزن».
برای ویکتور بازیگربودن موقعیت خطیری است. او نهتنها نمیتواند به سلیقه بازاری و فرهنگ میانمایه موجود در جهان سرمایهداری تن دهد بلکه میخواهد این بازی را به هم بزند حتی به این قیمت که دیگر در هیچ صحنهای به او بازی ندهند. او از تئاتری حرف میزند که نهفقط مکانیکی نیست بلکه خلاقانه و در عین حال انقلابی است: «بشیم بازیگران افشاگر، عدالتخواه، بازیگران نامرئی، بشیم بازیگران افشاگرِ دغلِ دغلبازان و فریب فریبکاران».
ویکتور فرهنگ مسلط، فرهنگی را که ساخته میانمایگی و بورژوازی است دشمنی برای هنر میداند و از هنر در برابر فرهنگ دفاع میکند: «یه کسی گفته بود: فرهنگ دشمن هنر واقعیه! دقیقا. دمش گرم. درست گفته! این آدمای با فرهنگ دشمنن، دشمن واقعی ما. طوری به طرف هنر میرن که انگاری دارن توالت تشریف میبرن؛ ماشینی، مکانیکی، از روی شکمسیری. طوری به نمایش نگاه میکنن انگار ارث باباشون رو ازت میخوان...».
«دو سر و یک کلاه» اگرچه به تئاتر و مسئله اجرا و بازیگری مربوط است اما متن به گونهای است که میتوان به راحتی آن را بسط داد و به وضعیت کلیتری تعمیمش داد؛ به زندگی انسان در جهانی که قواعدی بیگانه با او احاطهاش کردهاند. در این زندگی آدمها مجبورند نقشی را که به آنها تحمیل شده تا آخر ادامه دهند بیآنکه امکان تغییری وجود داشته باشد: «زمونه سختی شده. این فقط هنرمندا نیستن که دارن سختی میکشن. تو این دوره و زمونه خیلی از مردم گرفتارن و دارن تو ماهیتابه بلاتکلیفی و نداری، جزغاله میشن».