جای خالی بیولوژی نوین در فلسفه امروز
عبدالرحمن نجلرحیم- مغزپژوه
مدتها بود که فکر میکردم چرا فلسفه روی خوشی به بیولوژی و پیشرفتهای شگفتانگیز آن نشان نمیدهد. واقعیت اینکه از این بیتوجهی به عرصه وسیعی برای تفکر و طرح سؤال برای روشنترشدن موقعیت انسان امروزی، تأسف میخورم. ربع قرن پیش بود که در انگلستان از نزدیک و در تماس مستقیم خود شاهد دگرگونی عظیم تدریجی در مفاهیم بنیادین بیولوژی بودم. در پژوهشهای خود درمییافتم که برعکس تصور قدیمی، بیولوژی مجموعهای از دستورات بیچون و چرای ژنتیکی ازپیش تعیینشده، غیرقابل تغییر و تقدیری نیست. شاهد بودم که چگونه عوامل اپیژنتیکی وابستهبه شرایط درون و بیرون یاختهای قادرند فعالیت زنجیره ژنی را تغییر دهند، آن را خاموش و روشن کنند و نتایج متفاوتی را رقم بزنند که ازپیشتعیینشده نباشند. این موضوع را من بهطور مشخص روی تعیین چگونگی فعالیت متفاوت ژنها از طریق نحوه کارکرد پیامآوران نسخهبردار (امآرانای) در نورونهای متفاوت مناطق گوناگون مغزی هر روزه در آزمایشگاه شاهد بودم. جدیدا به مقالهای کوتاه و یک سخنرانی دانشگاهی از «کاترین مالابو»، فیلسوف معاصر، فرانسوی برخوردم که با موضوع مهم اپیژنتیک، بهویژه فعالیت «امآرانای» در داخل یاختهها پرداخته بود و از تأثیری صحبت کرده بود که باید در سوگیری ضدبیولوژیکی فلسفه تغییر ایجاد کند.
از قرن هجدهم بیولوژی بعد از تولد، بهعنوان یک شریک بالفطره اعمال قدرت از بالای سیاست، مجری بیچونوچرای قوانین وراثتی شناخته شد و اینطور به نظر میآمد که مفهومهای بیولوژیک و سیاست قدرت حاکمه در یک جهت حرکت میکنند و به قول «میشل فوکو»، مفاهیم بیولوژیک بهراحتی مشخصات قابل فهم در هنجارهای قدرت را منعکس میکنند. به این تصور دامن زده میشد که هیچگونه مقاومت زیستی سیاسی برای زیستن در زیر سایه قدرت سیاسی وجود ندارد. فوکو میگوید در دوران مدرن، اصولا مرز بین انسان بهعنوان سوژه سیاسی و سوژه زیستمند محو شده است. به نظر او در مدرنیته، قدرت بهراحتی در فرایند زیستی زندگی وارد میشود و آن را تعدیل میکند و تحت کنترل خود درمیآورد. «جورجیو آگامبن» نیز به این منطقه از هم افتراقنیافته بین زندگی بیولوژیکی و سیاسی تأکید دارد. آگامبن در تأیید این نظر میگوید که نازیسم نیازی به انطباق بیولوژی با برنامه خود نداشته، بلکه بین علوم اجتماعی و بیولوژیکی زمان از طرفی و ایدئولوژی ناسیونالیستی-سوسیالیستی از طرف دیگر، خودبهخود رابطه و پیوند بسیار نزدیک وجود داشته است. ولی آنچه به نظر مالابو هنوز از دید فلسفه دور مانده، قدرت
ایستادگی و مقاومت در بیولوژی با عنایت به تحولات جدید در بیولوژی، بهویژه در زمینه اپیژنتیک و سلولهای بنیادی است. بیولوژی امروز این پتانسیل را در خود دارد که بهطور یکطرفه مورد سوءاستفاده قدرت سیاسی قرار نگیرد. به نظر او باید درباره فلسفه سوگیرانه ضدبیولوژیک امروز تجدیدنظر، نقد و شالودهشکنی شود. زیرا با پیشرفتهای ژنتیک و اپیژنتیک و پیبردن به انعطافپذیری یا پلاستیسیته مغز، با بیولوژیای روبهرو هستیم که در درون خود معنا تولید میکند و نمادین میشود.
مالابو میگوید در فلسفه ضدبیولوژی که رابطه یکجانبه قدرت با بیولوژی مطرح است، تن یا جسم انسان محل اعمال این قدرت متحده سیاسی است که شامل قدرت زیستی با برنامه دترمینیستی ازپیشبرنامهریزیشده و غیرقابل تغییر و ایستاست. آگامبن نیز در این رابطه از زندگی عریان میگوید که از «والتر بنیامین» به وام گرفته که شامل آن نوع بیولوژی میشود که حامل هیچ اختیاری در خود نیست و بهطور ساده و طبیعی از معنا و نماد خالی است و قدرت را بهراحتی در خود نفوذ میدهد و اجازه میدهد تا آن را در اختیار بگیرد. امروزه کمتر بیولوژیستی، فوکو و آگامبن را میشناسند و با اصطلاح زیستی-سیاسی (بیوپولیتیکال) آنها آشنا است. کمتر زیستشناسی است که پایش را از حیطه بحث درباره اتیکز و اخلاق پزشکی بیرون بگذارد و درراستای شالودهشکنی معادله منسوخ بین دترمینیسم بیولوژیک و هنجارها و قاعدههای سیاسی معمول در فلسفه، وارد مجادله شود. محافظهای اخلاقی سخت و سفتی که به دور بیولوژی کشیده شده، اجازه نمیدهد تا فضایی برای چنین گفتوگو و چالشی ایجاد شود.
اما اگر بخواهیم موضوع جدید اپیژنتیک را ساده و قابل طرح کنیم میتوان گفت که تفاوت بین ژنتیک و اپیژنتیک مثل تفاوت بین نوشتن و خواندن است. وقتی یک کتاب نوشته شد، متن آن، یعنی ژنها یا «دیانای» بهصورت اطلاعات ذخیرهشده در همه کپیهای منتشرشده، وقتی به دست خوانندگان مشتاق متفاوت میرسد، یکسان نخواهد بود، چون هر خوانندهای میتواند داستان را به طور متفاوتی دریافت کند. اپیژنتیک اینچنین عمل میکند و از یک متن تعابیر مختلف بهوجود میآید. این در بیولوژی همه اعضای بدن ما، ازجمله مغز و سلسله اعصاب ما اتفاق میافتد. بدن زنده محل اجرای برنامه واحدی نیست. در بیولوژی موجود زندهای مانند انسان، داستانهای مختلفی در حال ساختهشدن و معناهای متفاوتی در حال تولیدشدن است؛ بنابراین در بیولوژی امروز نمیتوان احتمال وحدت سوژه بیولوژیک و سوژه سیاسی را مطرح کرد، زیرا با توجه به یافتههای اپیژنتیکی و تنوع تعبیرات وابسته به بافتار بیولوژیکی، امر تأثیر قدرت سیاسی بر بدن برای همیشه ناقص و کمنفوذ خواهد بود. در این شرایط اطاعت صرف ساختار بدن از سیاستهای تحمیلی غیرممکن و مقاومت و ایستادگی امری اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
مدتها بود که فکر میکردم چرا فلسفه روی خوشی به بیولوژی و پیشرفتهای شگفتانگیز آن نشان نمیدهد. واقعیت اینکه از این بیتوجهی به عرصه وسیعی برای تفکر و طرح سؤال برای روشنترشدن موقعیت انسان امروزی، تأسف میخورم. ربع قرن پیش بود که در انگلستان از نزدیک و در تماس مستقیم خود شاهد دگرگونی عظیم تدریجی در مفاهیم بنیادین بیولوژی بودم. در پژوهشهای خود درمییافتم که برعکس تصور قدیمی، بیولوژی مجموعهای از دستورات بیچون و چرای ژنتیکی ازپیش تعیینشده، غیرقابل تغییر و تقدیری نیست. شاهد بودم که چگونه عوامل اپیژنتیکی وابستهبه شرایط درون و بیرون یاختهای قادرند فعالیت زنجیره ژنی را تغییر دهند، آن را خاموش و روشن کنند و نتایج متفاوتی را رقم بزنند که ازپیشتعیینشده نباشند. این موضوع را من بهطور مشخص روی تعیین چگونگی فعالیت متفاوت ژنها از طریق نحوه کارکرد پیامآوران نسخهبردار (امآرانای) در نورونهای متفاوت مناطق گوناگون مغزی هر روزه در آزمایشگاه شاهد بودم. جدیدا به مقالهای کوتاه و یک سخنرانی دانشگاهی از «کاترین مالابو»، فیلسوف معاصر، فرانسوی برخوردم که با موضوع مهم اپیژنتیک، بهویژه فعالیت «امآرانای» در داخل یاختهها پرداخته بود و از تأثیری صحبت کرده بود که باید در سوگیری ضدبیولوژیکی فلسفه تغییر ایجاد کند.
از قرن هجدهم بیولوژی بعد از تولد، بهعنوان یک شریک بالفطره اعمال قدرت از بالای سیاست، مجری بیچونوچرای قوانین وراثتی شناخته شد و اینطور به نظر میآمد که مفهومهای بیولوژیک و سیاست قدرت حاکمه در یک جهت حرکت میکنند و به قول «میشل فوکو»، مفاهیم بیولوژیک بهراحتی مشخصات قابل فهم در هنجارهای قدرت را منعکس میکنند. به این تصور دامن زده میشد که هیچگونه مقاومت زیستی سیاسی برای زیستن در زیر سایه قدرت سیاسی وجود ندارد. فوکو میگوید در دوران مدرن، اصولا مرز بین انسان بهعنوان سوژه سیاسی و سوژه زیستمند محو شده است. به نظر او در مدرنیته، قدرت بهراحتی در فرایند زیستی زندگی وارد میشود و آن را تعدیل میکند و تحت کنترل خود درمیآورد. «جورجیو آگامبن» نیز به این منطقه از هم افتراقنیافته بین زندگی بیولوژیکی و سیاسی تأکید دارد. آگامبن در تأیید این نظر میگوید که نازیسم نیازی به انطباق بیولوژی با برنامه خود نداشته، بلکه بین علوم اجتماعی و بیولوژیکی زمان از طرفی و ایدئولوژی ناسیونالیستی-سوسیالیستی از طرف دیگر، خودبهخود رابطه و پیوند بسیار نزدیک وجود داشته است. ولی آنچه به نظر مالابو هنوز از دید فلسفه دور مانده، قدرت
ایستادگی و مقاومت در بیولوژی با عنایت به تحولات جدید در بیولوژی، بهویژه در زمینه اپیژنتیک و سلولهای بنیادی است. بیولوژی امروز این پتانسیل را در خود دارد که بهطور یکطرفه مورد سوءاستفاده قدرت سیاسی قرار نگیرد. به نظر او باید درباره فلسفه سوگیرانه ضدبیولوژیک امروز تجدیدنظر، نقد و شالودهشکنی شود. زیرا با پیشرفتهای ژنتیک و اپیژنتیک و پیبردن به انعطافپذیری یا پلاستیسیته مغز، با بیولوژیای روبهرو هستیم که در درون خود معنا تولید میکند و نمادین میشود.
مالابو میگوید در فلسفه ضدبیولوژی که رابطه یکجانبه قدرت با بیولوژی مطرح است، تن یا جسم انسان محل اعمال این قدرت متحده سیاسی است که شامل قدرت زیستی با برنامه دترمینیستی ازپیشبرنامهریزیشده و غیرقابل تغییر و ایستاست. آگامبن نیز در این رابطه از زندگی عریان میگوید که از «والتر بنیامین» به وام گرفته که شامل آن نوع بیولوژی میشود که حامل هیچ اختیاری در خود نیست و بهطور ساده و طبیعی از معنا و نماد خالی است و قدرت را بهراحتی در خود نفوذ میدهد و اجازه میدهد تا آن را در اختیار بگیرد. امروزه کمتر بیولوژیستی، فوکو و آگامبن را میشناسند و با اصطلاح زیستی-سیاسی (بیوپولیتیکال) آنها آشنا است. کمتر زیستشناسی است که پایش را از حیطه بحث درباره اتیکز و اخلاق پزشکی بیرون بگذارد و درراستای شالودهشکنی معادله منسوخ بین دترمینیسم بیولوژیک و هنجارها و قاعدههای سیاسی معمول در فلسفه، وارد مجادله شود. محافظهای اخلاقی سخت و سفتی که به دور بیولوژی کشیده شده، اجازه نمیدهد تا فضایی برای چنین گفتوگو و چالشی ایجاد شود.
اما اگر بخواهیم موضوع جدید اپیژنتیک را ساده و قابل طرح کنیم میتوان گفت که تفاوت بین ژنتیک و اپیژنتیک مثل تفاوت بین نوشتن و خواندن است. وقتی یک کتاب نوشته شد، متن آن، یعنی ژنها یا «دیانای» بهصورت اطلاعات ذخیرهشده در همه کپیهای منتشرشده، وقتی به دست خوانندگان مشتاق متفاوت میرسد، یکسان نخواهد بود، چون هر خوانندهای میتواند داستان را به طور متفاوتی دریافت کند. اپیژنتیک اینچنین عمل میکند و از یک متن تعابیر مختلف بهوجود میآید. این در بیولوژی همه اعضای بدن ما، ازجمله مغز و سلسله اعصاب ما اتفاق میافتد. بدن زنده محل اجرای برنامه واحدی نیست. در بیولوژی موجود زندهای مانند انسان، داستانهای مختلفی در حال ساختهشدن و معناهای متفاوتی در حال تولیدشدن است؛ بنابراین در بیولوژی امروز نمیتوان احتمال وحدت سوژه بیولوژیک و سوژه سیاسی را مطرح کرد، زیرا با توجه به یافتههای اپیژنتیکی و تنوع تعبیرات وابسته به بافتار بیولوژیکی، امر تأثیر قدرت سیاسی بر بدن برای همیشه ناقص و کمنفوذ خواهد بود. در این شرایط اطاعت صرف ساختار بدن از سیاستهای تحمیلی غیرممکن و مقاومت و ایستادگی امری اجتنابناپذیر به نظر میرسد.