|

گفت‌وگویی با جورج مونبیو درباره کتاب جدیدش «برون‌رفت از ویرانه‌ها: سیاستی نوین برای زمانه‌ای بحرانی»

نیاز به یک داستان سیاسی نو داریم

ترجمه: فرید دبیرمقدم

به گفته جورج مونبیو در کتاب جدیدش «برون‌رفت از ویرانه‌ها: سیاستی نوین برای زمانه‌ای بحرانی»، این تصور که بشر ذاتا رقابت‌طلب و فردگراست، صرفا تصوری زیان‌آور نیست، بلکه در تناقض با یافته‌های علوم روان‌شناسی، عصب‌شناسی و زیست‌شناسی تکاملی قرار دارد. مونبیو اعتقاد راسخی به «سیاست تعلق خاطر» دارد. در گفت‌وگوی زیر با مارک کارلین، وی چکیده‌ای از بحث اصلی کتاب جدیدش را مطرح می‌کند: انسان‌ها نوع‌دوست‌اند، اما ما نیاز به یک داستان نو از یکدلی و توسعه مشترک داریم تا بر پروپاگاندای داستان نولیبرال فائق آییم.

کتاب جدیدتان را با اهمیت داستان‌هایی شروع می‌کنید که اعضای جامعه به عنوان روایت‌های شخصی می‌پذیرند. چه شد به اینجا رسیدیم که داستان نولیبرال فراگیر و غالب شد؟
با تأسیس انجمن مونت پلرین در سال 1947 به دست فریدریش هایک و دیگران، نولیبرال‌ها با پشتیبانی مالی چند حامی بسیار ثروتمند یک نوع شبکه بین‌المللی ساختند. اندیشکده‌هایی بر پا کردند، دپارتمان‌های دانشگاهی را با حمایت مالی جذب کردند، سردبیران و روزنامه‌نگاران را به جلسات خود آوردند و موفق شدند مشاورانی را وارد وزارتخانه‌های کلیدی سیاسی کنند. می‌دانستند تا وقتی سوسیال‌دموکراسی کینزی به صورت گسترده از سوی احزاب از طیف‌های گوناگون سیاسی پذیرفته شده است، هیچ شانسی برای موفقیت فوری ندارند. طی 30 سال شبکه‌های خود را ساختند، استدلال‌هاشان را بهتر کردند و مدام افراد بیشتری را وارد حلقه خود کردند. می‌دانستند وقتی بحرانی اقتصادی یا سیاسی از راه برسد، حاضر و آماده خواهند بود. به قول میلتون فریدمن «وقتی زمان آن فرا رسید که باید تغییر می‌کردید... بدیلی حاضر و آماده در اختیارتان بود».
اما از همه مهم‌تر چیزی داشتند که طرف‌های مقابل نداشتند: داستانی جدید. داستان‌های سیاسی برای هر نسلی باید به‌روز یا جایگزین شوند، تا حدودی به این دلیل که سیاست‌شان از رونق می‌افتد یا فاسد می‌شود یا به دلیل حملات ضعیف می‌شود، تا حدودی هم به این دلیل که مردم دل‌و‌دماغشان را از دست می‌دهند و خاطرشان از وضعیت جمع می‌شود. این اشتباه فاحشی است که آن دسته از ما که سیاستی گشوده می‌خواهیم که همه را دربرگیرد مرتکب آن شده‌ایم: نتوانسته‌ایم از زمانی که جان مینارد کینز کتاب «نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول» [ترجمه منوچهر فرهنگ، نشر نی] را در 1936 نوشت، یک داستان سیاسی جدید را که به‌خوبی ساخته و پرداخته شده تولید کنیم. ناکامی ما در این کار منجر به سقوط نهایی شد.
نولیبرالیسم ذاتا یک کلاهبرداری است که تنها منافع خود را دنبال می‌کند: نظریه‌ای پرطمطراق و پیچیده که بهانه‌ای دست ثروتمندان می‌دهد تا خود را از شر قیدوبندهای دموکراسی رها کنند: مالیات، نظارت، دستمزد مناسب و شرایط مساعد برای کارگران‌شان، اهمیت‌دادن به موجودات زنده و تمام رفتارهای شایسته دیگری که باید در قبال یکدیگر داشته باشیم. اما دلیل رواج آن این بود که درون ساختار روایت سیاسی دیرینه‌ای قاب‌بندی شد که در طول تاریخ بارها جواب داده است، ساختاری روایی که نامش را «داستان بازگشت» می‌گذارم. این داستان بدین شکل است: کشور گرفتار بی‌نظمی‌ای می‌شود که نیروهای قدرتمند و شروری که برخلاف منافع بشریت کار می‌کنند آن را به وجود آورده‌اند. قهرمان- که ممکن است یک شخص یا گروهی از افراد باشد - علیه این بی‌نظمی به پا می‌خیزد، به جنگ نیروهای شرور می‌رود، به‌رغم تمام مشکلات بر این نیروها فائق می‌آید و نظم را بازمی‌گرداند.
این یک کلان‌روایت بنیادین است که ما مادرزادی با آن هماهنگ و سازگاریم. آنها سیاست‌شان را حول این ساختار شکل دادند و داستان‌شان را با چیره‌دستی و قدرت اقناع بالا روایت کردند. دلیل اینکه به‌رغم ناکامی‌های آشکار نولیبرالیسم، علی‌الخصوص سقوط مالی 2008، همچنان گرفتار آنیم، این است که مخالفانش داستان بازگشت جدید و منسجمی از خودشان تولید نکرده‌اند. بهترین چیزی که می‌توانند ارائه کنند، نسخه‌ای حاضر و آماده از بقایای کینزگرایی دهه 1950 است که اصلا در قرن بیست‌و‌یکم جواب نمی‌دهد.
این چیزی است که در کتاب «برون‌رفت از ویرانه‌ها» به آن می‌پردازم که از موفقیت نولیبرالیسم و جنبش‌های دیگری که از این قاب روایی استفاده کردند درس می‌گیرد و یک داستان بازگشت کاملا جدید را روایت می‌کند که به باورم برای زمانه ما مناسب است.
در کتابتان به صورت صریح و ضمنی این مدعا را مطرح می‌کنید که مردم ماهیتا نوع‌دوست و اجتماعی‌اند. با توجه به پیروزی کنونی روایت‌های فردگرایی مفرط در اکثر کشورهای توسعه‌یافته، چه شواهدی برای مدعایتان دارید که ما ذاتا به یک جامعه تعلق خاطر داریم؟
در حدود 20 سال گذشته، شاهد هم‌گرایی چشمگیری در یافته‌های علوم عصب‌شناسی، روان‌شناسی، انسان‌شناسی و زیست‌شناسی تکاملی بوده‌ایم. همگی‌شان به این واقعیت اشاره می‌کنند که میزان نوع‌دوستی در بشر، به قول یکی از مقالات ژورنال «جدیدترین یافته‌ها در روان‌شناسی»1، «در مقایسه با دیگر حیوانات به طرز حیرت‌انگیزی منحصر‌به‌فرد است». در کتابم فهرستی از ارجاعات به مقالات علمی درباره این موضوع هست.
ما همچنین قابلیت شگفت‌آوری برای یکدلی (empathy) و گرایشی به همکاری داریم که در میان پستانداران تنها با موش صحرایی برهنه برابری می‌کند. این گرایش‌ها ذاتی و مادرزادی‌اند. ما در علفزارهای گرمسیری آفریقا تکامل یافتیم: دنیای دندان‌های نیش و چنگال‌ها و شاخ‌ها و عاج‌ها. به‌رغم آنکه ضعیف‌تر و کندتر از حیوانات شکارگر بالقوه‌مان و نیز اکثر طعمه‌هامان بودیم، اما زنده ماندیم. این کار را به‌واسطه پرورش یک توانایی استثنائی در همکاری متقابل انجام دادیم. این نیاز مبرم به همکاری از آنجا که برای بقایمان ضرورت داشت، از خلال انتخاب طبیعی (natural selection) در سخت‌افزار مغزمان تعبیه شد.
اما مصیبت بزرگی که با آن مواجهیم این است که ادراک‌های خودمان تا حدی این ماهیت فوق‌العاده خوب را از ما پنهان کرده‌اند. در ما گرایشی ذاتی وجود دارد که مراقب خطر باشیم. رفتار خشونت‌بار و مخرب عده کمی در ذهن‌مان برجسته‌تر از رفتار نوع‌دوستانه و همکارانه اکثریت مردم است.
مسلماً در هر کشوری هستند مردمی که بویی از این گرایش عام به نوع‌دوستی و یکدلی نبرده‌اند .... متأسفانه این افراد بیش از حد در سطوح بالای حکومت و تجارت نماینده دارند. رئیس‌جمهور فعلی آمریکا نمونه خوبی است. وقتی رفتارشان را می‌بینیم با خودمان می‌گوییم انسان‌ها این شکلی‌اند اما این‌گونه نیست. یک درصد از انسان‌ها این شکلی‌اند.
اما دلیل دیگر این سوء‌برداشت مصیبت‌بار این است که ما غرق در ایدئولوژی مهلک فردگرایی و رقابت مفرطیم که برخلاف تمام شواهد علمی به ما می‌گوید خصلت غالب و بارزمان خودخواهی و طمع است و اینکه این چیز خوبی است؛ چرا‌که محرک کار و مولد ثروت است، ثروتی که به نحوی از بالا به پایین جاری خواهد شد تا همگان را توانگر و دارا کند. این ایدئولوژی مرکزی نولیبرالیسم است که برای بدترین گرایشاتمان ارزش و محوریت قائل می‌شود و نابرابری و سلطه حاصله را می‌ستاید. یکی از وظایف اصلی‌مان جایگزینی این داستان کاذب است با آن چیزی که علم در مورد آنچه واقعاً هستیم به ما می‌گوید. لازم نیست ماهیت بشر را تغییر دهیم، بلکه باید آن را عیان کنیم.
تفاوت بین ارائه خدمات از سوی دولت و نقش اجتماع‌های قوی چیست؟
نمی‌خواهم اهمیت ارائه خدمات دولتی را انکار کنم. همچنان ضروری‌اند. خصلت یک جامعه را این موضوع تعیین می‌کند که آیا دولت خدمات عمومی خوب و حمایت اجتماعی قوی‌ای ارائه می‌کند یا خیر. وقتی حکومت‌ها نتوانند از این طریق از مردم خود دفاع کنند، عدم امنیت و بی‌ثباتی حکمفرما می‌شود، کل جامعه خشن‌تر می‌شود و بیشتر در معرض ترس، نفرت و ارتجاع قرار می‌گیرد. اما اشتباه است اگر تصور کنیم می‌توانیم همه چیز را فقط به حکومت بسپاریم.مشکل اتکای «صرف» به حکومت این است که به بیگانگی با محیط دامن می‌زند. دولت خدمات را از بالا ارائه می‌کند و تمایل دارد مردم را در آشیانه‌های منزوی قرار دهد تا اطمینان حاصل کند که مایحتاج مناسب را دریافت می‌کنند. اگر کنش جمعی تعادل را برقرار نسازد، این امر در کنار نیروهای بیگانه‌ساز دیگر می‌تواند پیوند اجتماعی و حس تعلق خاطر را تضعیف کند. همچنین می‌تواند در ما احساس وابستگی و آسیب‌پذیری شدید در مقابل کاهش بودجه‌ها ایجاد کند. در واقع امروزه بسیاری از مردم از معایب هر دو وضعیت رنج می‌برند: ضرورت ارائه خدمات دولتی ایجاب می‌کرد که همکاری متقابل و استقلال از بین بروند، اما حالا که ارائه خدمات دولتی در حال برداشته‌شدن است، مردم دیگر هیچ‌کدام را ندارند.
بنابراین برای رسیدن به بینش جدیدی که من به دنبال ترویج آنم و آن را «سیاست تعلق خاطر» (Politics of Belonging) می‌نامم، نیاز داریم زندگی جمعی را احیا کنیم. دو راه برای این کار هست که برایم جالب توجه است.
راه اول ایجاد و گسترش یک فرهنگ مشارکتی غنی است: پروژه‌های جمعی با هدف دخیل‌کردن هر چه بیشتر مردم، پروژه‌هایی که برخی از آنها نیازمند قبول مسئولیت یا مهارت بسیار کمی است و به تدریج به آنچه متخصصان «شبکه‌های پرمایه» (thick networks) می‌نامند، تکثیر می‌شود. نمونه‌های فوق‌العاده‌ای وجود دارند، مثلاً حرکتی در رتردام هلند که با تبدیل یک گرمابه ترکی متروک به یک محل مطالعه عمومی آغاز شد و به 1300 پروژه و کسب و کارهای جمعی منتهی شد. سرانجام به نقطه‌ای می‌رسید که مشارکت جمعی نه استثنا بلکه بدل به قاعده می‌شود و چنان تعداد زیادی بنگاه اجتماعی، تعاونی و دیگر کسب و کارهای جمعی شکل می‌گیرند که رفته‌رفته بخش بزرگ و مهمی از اقتصاد محلی می‌شوند.
راه دوم بازپس‌گیری منابع اشتراکی است، یعنی یکی از چهار بخش بزرگ اقتصاد که همیشه فراموشش می‌کنیم. (بحث‌های ما معمولاً تنها متمرکز بر دو بخش دولت و بازارند و منابع اشتراکی و خانه را نادیده می‌گیرند). منابع اشتراکی منابعی‌اند که به یک اجتماع تعلق دارند و همگان به طور مساوی در آنها سهیم‌اند و آنها را مدیریت می‌کنند. هم دولت و هم بازار بی‌امان به این منابع حمله می‌کنند. به باورم، احیا و بازپس‌گیری منابع اشتراکی برای احیای اجتماع، دموکراسی، حس تعلق خاطر و جهان از ضرورتی اساسی برخوردار است. این منابع اشتراکی‌اند که به اجتماع معنا می‌بخشند. در کتاب مثال‌هایی از معنای این موضوع و چگونگی احیا و بازپس‌گیری آن آورده‌ام.
«رأی انتقال‌پذیر (single transferable vote) در نظام انتخاباتی» چیست و چرا برای نوشتن داستان جدیدی از تعلق خاطر مهم است؟
این ساده‌ترین و مستقیم‌ترین شکل نمایندگی تناسبی (proportional representation) است. در‌حال‌حاضر در کشورهایی مانند بریتانیا و آمریکا با نظام‌هایی انتخاباتی سر و کار داریم که به منظور تمرکز قدرت و مهار خواست‌های دموکراتیک طراحی شده‌اند. این نظام‌ها اطمینان حاصل می‌کنند که آرای برخی از مردم از ارزش بیشتری نسبت به آرای دیگران برخوردار است. برای مثال، نظام انتخاباتی نخست‌نفری‌2 در بریتانیا دو دسته رأی‌دهنده ایجاد می‌کند: اکثریتی که در حوزه‌هایی انتخابی زندگی می‌کنند که احتمال دست‌به‌دست‌شدن قدرت بعید است، پس می‌توان با خیال راحت نادیده‌شان گرفت، و اقلیتی (حدوداً هشتصد‌هزار نفر از 45 میلیون واجد شرایط رأی‌دادن) از رأی‌دهندگان شناور در حوزه‌های انتخابی حاشیه‌ای که احزاب با تمام منابع و امکانات در اختیارشان باید تملق‌شان را بگویند و آرای‌شان را به سوی خود جلب کنند. نمایندگی تناسبی به این معناست که تعداد کرسی‌های تخصیص داده‌شده به یک حزب، در پارلمان یا کنگره باید بازتاب‌دهنده تعداد آرایی باشد که به صندوق ریخته می‌شوند. از میان اشکال گوناگون نمایندگی تناسبی، من طرفدار رأی انتقال‌پذیرم؛ زیرا با آنکه مستقیماً تناسبی است، اما حسی از تعلق و دلبستگی محلی را نیز حفظ می‌کند. رأی‌دهندگان نمایندگان خود را به اسم و از حوزه‌های انتخابی جغرافیایی انتخاب می‌کنند. این کار ویژگی سیاسی بسیار مهمی دارد: سهولت. رأی‌دهندگان در کنار اسم کاندیداهای مورد نظرشان، به ترتیب اولویت روی برگه رأی عدد می‌نویسند. اگر اولین کاندیدای مورد نظرشان از پیش رأی کافی داشته باشد یا هیچ شانسی برای انتخاب‌شدن نداشته باشد، رأی‌شان حین شمارش آرا به انتخاب دوم‌شان منتقل می‌شود و انتخاب دوم است که به حساب می‌آید.
تنظیم مشارکتی بودجه چطور کار خواهد کرد؟
به گمانم بهتر است بپرسیم «چطور در‌حال‌حاضر کار می‌کند؟». از سال 1989 با موفقیت بسیار در برزیل کار کرده و جواب داده است و اخیراً در چند کشور دیگر نیز به کار گرفته شده است.
در شهر پورتو آلگری برزیل که این شیوه در آنجا آغاز شد، حدود 20 درصد بودجه شهرداری -سهم مربوط به زیرساخت‌ها- از سوی مردم تخصیص داده می‌شود. این فرایند با جلساتی عمومی برای بررسی بودجه سال گذشته و انتخاب نمایندگان محلی برای شورای بودجه جدید آغاز می‌شود. این نمایندگان با همکاری مردم مناطق خود بر سر اولویت‌های محلی به توافق می‌رسند و سپس این اولویت‌ها را به شورای بودجه ارائه می‌کنند. شورا تقسیم پول را بر مبنای سطوح محلی فقر و فقدان زیرساخت‌ها تنظیم می‌کند. در پورتو آلگری معمولاً قریب به پنجاه هزار نفر در تنظیم بودجه مشارکت می‌کنند؛ بله، پنجاه هزار نفر. هیچ‌وقت نگذارید کسی بهتان بگوید که مردم برای دموکراسی مشارکتی آمادگی لازم را ندارند.شهرهایی در برزیل که با بودجه‌های مشارکتی اداره می‌شوند شاهد کاهش سریع‌تر مرگ‌و‌میر نوزادان و خدمات بهداشتی و درمانی بهتری نسبت‌به شهرهایی بوده‌اند که از شیوه سنتی تنظیم بودجه استفاده می‌کنند. تعداد مراکز درمانی، مدارس و مهدکودک‌ها در مناطق محروم افزایش می‌یابد؛ تأمین آب بهتر می‌شود؛ رودخانه‌ها تمیز می‌شوند؛ فقر سریع‌تر از مناطق دیگر کاهش می‌یابد. از این‌رو دیگر نمی‌توان به فقرا و مشکلات‌شان بی‌توجهی کرد. باندها و مافیاهای محلی قدرتشان را از دست می‌دهند، چرا‌که مردم روش‌های دیگری برای حمایت اجتماعی در اختیار دارند. بده‌بستان‌های نامشروع و فساد رو به کاهش می‌گذارد. زبان حکومت تغییر می‌کند و به همه‌کس امکان می‌دهد تا مسائل خطیر و شیوه‌های تصمیم‌گیری را بفهمد. زیرساخت‌های خوب به چشم شهروندان به عوض آنکه لطف و مرحمتی تلقی شود که از بالا نازل می‌شود، به عنوان یک حق قلمداد می‌شود.اما به‌‌دست‌گرفتن کنترل بخشی از بودجه شهرداری کافی نیست. لازم است راه‌هایی را برای گسترش دامنه این فرایند در دو مسیر بیابیم: امکان شهروندان برای تعیین سهم بیشتری از بودجه‌های محلی و ترویج تنظیم مشارکتی بودجه در سطح دولتی و ملی. این کار در ابتدا مشکل است، اما به باورم راه‌های هوشمندانه گوناگونی برای انجام آن وجود دارند. باید این کار را با به‌کار‌گماشتن حکومت‌هایی دلسوز شروع کنیم که آماده‌اند این مدل را در مقیاسی وسیع‌تر به آزمون بگذارند.
پاسخ‌تان به کسی که می‌پرسد «چگونه باید وارد این داستان جدید از تعلق خاطر جمعی شوم» چیست؟
به باورم مدل‌های سازماندهی بزرگ که از سوی کارزار انتخاباتی برنی سندرز در آمریکا و کارزار جرمی کوربین و سازمان چپ‌گرای مومنتوم (Momentum) در بریتانیا به کار بسته شدند، الگویی مهیج در اختیارمان قرار می‌دهند تا بتوانیم سیاست را در سطح ملی تغییر دهیم. این راهکار در آغاز راه است و استفاده از آن در هر دو کارزار آزمایشی بود. اما در هر دو مورد از همان ابتدا و تحت شرایط بسیار بدیمن، این مدل‌ها شانسی واقعی برای به‌دست‌گرفتن قدرت به کاندیداها دادند.
این راهکارها از آن زمان رشد و بهبود یافته‌اند و دیری نخواهد گذشت که شاهد مجموعه‌ای از پیروزی‌های چشمگیر کاندیداهای حقیقتاً ترقی‌خواه به پشتوانه این مدل خواهیم بود. اما همچنین می‌تواند در کارزارهای خاص مورد استفاده قرار گیرد، به‌ویژه به‌همراه تاکتیک‌های بسیار مفید جنبش بخش‌ناپذیر3. به گمانم کم‌کم شاهد آن هستیم که شبکه‌های در حال تکثیر داوطلبان که از تکنولوژی‌های دیجیتال در کنار تماس مستقیم انسانی استفاده می‌کنند، در‌حال‌حاضر قادرند به چه چیزی دست یابند. اگر از پس این کار به‌درستی برآییم، معتقدم هیچ‌چیز قادر نخواهد بود جلویمان را بگیرد.
پی‌نوشت‌ها:
1. https://www.frontiersin.org/articles/10.3389/fpsyg.2014.00822/full
2. First-past-the-post electoral system: رایج‌ترین نظام انتخاباتی در جهان که برای پیروزی باید اکثریت نسبی را کسب کرد و در حوزه‌های انتخابی تک‌کرسی انجام می‌گیرد. (م)
3. Indivisible movement: جنبشی ترقی‌خواه در آمریکا که در سال 2016 و در واکنش به انتخاب دونالد ترامپ به راه افتاد و هدفش نجات دموکراسی در آمریکاست. (م)
منبع: truthout.org

به گفته جورج مونبیو در کتاب جدیدش «برون‌رفت از ویرانه‌ها: سیاستی نوین برای زمانه‌ای بحرانی»، این تصور که بشر ذاتا رقابت‌طلب و فردگراست، صرفا تصوری زیان‌آور نیست، بلکه در تناقض با یافته‌های علوم روان‌شناسی، عصب‌شناسی و زیست‌شناسی تکاملی قرار دارد. مونبیو اعتقاد راسخی به «سیاست تعلق خاطر» دارد. در گفت‌وگوی زیر با مارک کارلین، وی چکیده‌ای از بحث اصلی کتاب جدیدش را مطرح می‌کند: انسان‌ها نوع‌دوست‌اند، اما ما نیاز به یک داستان نو از یکدلی و توسعه مشترک داریم تا بر پروپاگاندای داستان نولیبرال فائق آییم.

کتاب جدیدتان را با اهمیت داستان‌هایی شروع می‌کنید که اعضای جامعه به عنوان روایت‌های شخصی می‌پذیرند. چه شد به اینجا رسیدیم که داستان نولیبرال فراگیر و غالب شد؟
با تأسیس انجمن مونت پلرین در سال 1947 به دست فریدریش هایک و دیگران، نولیبرال‌ها با پشتیبانی مالی چند حامی بسیار ثروتمند یک نوع شبکه بین‌المللی ساختند. اندیشکده‌هایی بر پا کردند، دپارتمان‌های دانشگاهی را با حمایت مالی جذب کردند، سردبیران و روزنامه‌نگاران را به جلسات خود آوردند و موفق شدند مشاورانی را وارد وزارتخانه‌های کلیدی سیاسی کنند. می‌دانستند تا وقتی سوسیال‌دموکراسی کینزی به صورت گسترده از سوی احزاب از طیف‌های گوناگون سیاسی پذیرفته شده است، هیچ شانسی برای موفقیت فوری ندارند. طی 30 سال شبکه‌های خود را ساختند، استدلال‌هاشان را بهتر کردند و مدام افراد بیشتری را وارد حلقه خود کردند. می‌دانستند وقتی بحرانی اقتصادی یا سیاسی از راه برسد، حاضر و آماده خواهند بود. به قول میلتون فریدمن «وقتی زمان آن فرا رسید که باید تغییر می‌کردید... بدیلی حاضر و آماده در اختیارتان بود».
اما از همه مهم‌تر چیزی داشتند که طرف‌های مقابل نداشتند: داستانی جدید. داستان‌های سیاسی برای هر نسلی باید به‌روز یا جایگزین شوند، تا حدودی به این دلیل که سیاست‌شان از رونق می‌افتد یا فاسد می‌شود یا به دلیل حملات ضعیف می‌شود، تا حدودی هم به این دلیل که مردم دل‌و‌دماغشان را از دست می‌دهند و خاطرشان از وضعیت جمع می‌شود. این اشتباه فاحشی است که آن دسته از ما که سیاستی گشوده می‌خواهیم که همه را دربرگیرد مرتکب آن شده‌ایم: نتوانسته‌ایم از زمانی که جان مینارد کینز کتاب «نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول» [ترجمه منوچهر فرهنگ، نشر نی] را در 1936 نوشت، یک داستان سیاسی جدید را که به‌خوبی ساخته و پرداخته شده تولید کنیم. ناکامی ما در این کار منجر به سقوط نهایی شد.
نولیبرالیسم ذاتا یک کلاهبرداری است که تنها منافع خود را دنبال می‌کند: نظریه‌ای پرطمطراق و پیچیده که بهانه‌ای دست ثروتمندان می‌دهد تا خود را از شر قیدوبندهای دموکراسی رها کنند: مالیات، نظارت، دستمزد مناسب و شرایط مساعد برای کارگران‌شان، اهمیت‌دادن به موجودات زنده و تمام رفتارهای شایسته دیگری که باید در قبال یکدیگر داشته باشیم. اما دلیل رواج آن این بود که درون ساختار روایت سیاسی دیرینه‌ای قاب‌بندی شد که در طول تاریخ بارها جواب داده است، ساختاری روایی که نامش را «داستان بازگشت» می‌گذارم. این داستان بدین شکل است: کشور گرفتار بی‌نظمی‌ای می‌شود که نیروهای قدرتمند و شروری که برخلاف منافع بشریت کار می‌کنند آن را به وجود آورده‌اند. قهرمان- که ممکن است یک شخص یا گروهی از افراد باشد - علیه این بی‌نظمی به پا می‌خیزد، به جنگ نیروهای شرور می‌رود، به‌رغم تمام مشکلات بر این نیروها فائق می‌آید و نظم را بازمی‌گرداند.
این یک کلان‌روایت بنیادین است که ما مادرزادی با آن هماهنگ و سازگاریم. آنها سیاست‌شان را حول این ساختار شکل دادند و داستان‌شان را با چیره‌دستی و قدرت اقناع بالا روایت کردند. دلیل اینکه به‌رغم ناکامی‌های آشکار نولیبرالیسم، علی‌الخصوص سقوط مالی 2008، همچنان گرفتار آنیم، این است که مخالفانش داستان بازگشت جدید و منسجمی از خودشان تولید نکرده‌اند. بهترین چیزی که می‌توانند ارائه کنند، نسخه‌ای حاضر و آماده از بقایای کینزگرایی دهه 1950 است که اصلا در قرن بیست‌و‌یکم جواب نمی‌دهد.
این چیزی است که در کتاب «برون‌رفت از ویرانه‌ها» به آن می‌پردازم که از موفقیت نولیبرالیسم و جنبش‌های دیگری که از این قاب روایی استفاده کردند درس می‌گیرد و یک داستان بازگشت کاملا جدید را روایت می‌کند که به باورم برای زمانه ما مناسب است.
در کتابتان به صورت صریح و ضمنی این مدعا را مطرح می‌کنید که مردم ماهیتا نوع‌دوست و اجتماعی‌اند. با توجه به پیروزی کنونی روایت‌های فردگرایی مفرط در اکثر کشورهای توسعه‌یافته، چه شواهدی برای مدعایتان دارید که ما ذاتا به یک جامعه تعلق خاطر داریم؟
در حدود 20 سال گذشته، شاهد هم‌گرایی چشمگیری در یافته‌های علوم عصب‌شناسی، روان‌شناسی، انسان‌شناسی و زیست‌شناسی تکاملی بوده‌ایم. همگی‌شان به این واقعیت اشاره می‌کنند که میزان نوع‌دوستی در بشر، به قول یکی از مقالات ژورنال «جدیدترین یافته‌ها در روان‌شناسی»1، «در مقایسه با دیگر حیوانات به طرز حیرت‌انگیزی منحصر‌به‌فرد است». در کتابم فهرستی از ارجاعات به مقالات علمی درباره این موضوع هست.
ما همچنین قابلیت شگفت‌آوری برای یکدلی (empathy) و گرایشی به همکاری داریم که در میان پستانداران تنها با موش صحرایی برهنه برابری می‌کند. این گرایش‌ها ذاتی و مادرزادی‌اند. ما در علفزارهای گرمسیری آفریقا تکامل یافتیم: دنیای دندان‌های نیش و چنگال‌ها و شاخ‌ها و عاج‌ها. به‌رغم آنکه ضعیف‌تر و کندتر از حیوانات شکارگر بالقوه‌مان و نیز اکثر طعمه‌هامان بودیم، اما زنده ماندیم. این کار را به‌واسطه پرورش یک توانایی استثنائی در همکاری متقابل انجام دادیم. این نیاز مبرم به همکاری از آنجا که برای بقایمان ضرورت داشت، از خلال انتخاب طبیعی (natural selection) در سخت‌افزار مغزمان تعبیه شد.
اما مصیبت بزرگی که با آن مواجهیم این است که ادراک‌های خودمان تا حدی این ماهیت فوق‌العاده خوب را از ما پنهان کرده‌اند. در ما گرایشی ذاتی وجود دارد که مراقب خطر باشیم. رفتار خشونت‌بار و مخرب عده کمی در ذهن‌مان برجسته‌تر از رفتار نوع‌دوستانه و همکارانه اکثریت مردم است.
مسلماً در هر کشوری هستند مردمی که بویی از این گرایش عام به نوع‌دوستی و یکدلی نبرده‌اند .... متأسفانه این افراد بیش از حد در سطوح بالای حکومت و تجارت نماینده دارند. رئیس‌جمهور فعلی آمریکا نمونه خوبی است. وقتی رفتارشان را می‌بینیم با خودمان می‌گوییم انسان‌ها این شکلی‌اند اما این‌گونه نیست. یک درصد از انسان‌ها این شکلی‌اند.
اما دلیل دیگر این سوء‌برداشت مصیبت‌بار این است که ما غرق در ایدئولوژی مهلک فردگرایی و رقابت مفرطیم که برخلاف تمام شواهد علمی به ما می‌گوید خصلت غالب و بارزمان خودخواهی و طمع است و اینکه این چیز خوبی است؛ چرا‌که محرک کار و مولد ثروت است، ثروتی که به نحوی از بالا به پایین جاری خواهد شد تا همگان را توانگر و دارا کند. این ایدئولوژی مرکزی نولیبرالیسم است که برای بدترین گرایشاتمان ارزش و محوریت قائل می‌شود و نابرابری و سلطه حاصله را می‌ستاید. یکی از وظایف اصلی‌مان جایگزینی این داستان کاذب است با آن چیزی که علم در مورد آنچه واقعاً هستیم به ما می‌گوید. لازم نیست ماهیت بشر را تغییر دهیم، بلکه باید آن را عیان کنیم.
تفاوت بین ارائه خدمات از سوی دولت و نقش اجتماع‌های قوی چیست؟
نمی‌خواهم اهمیت ارائه خدمات دولتی را انکار کنم. همچنان ضروری‌اند. خصلت یک جامعه را این موضوع تعیین می‌کند که آیا دولت خدمات عمومی خوب و حمایت اجتماعی قوی‌ای ارائه می‌کند یا خیر. وقتی حکومت‌ها نتوانند از این طریق از مردم خود دفاع کنند، عدم امنیت و بی‌ثباتی حکمفرما می‌شود، کل جامعه خشن‌تر می‌شود و بیشتر در معرض ترس، نفرت و ارتجاع قرار می‌گیرد. اما اشتباه است اگر تصور کنیم می‌توانیم همه چیز را فقط به حکومت بسپاریم.مشکل اتکای «صرف» به حکومت این است که به بیگانگی با محیط دامن می‌زند. دولت خدمات را از بالا ارائه می‌کند و تمایل دارد مردم را در آشیانه‌های منزوی قرار دهد تا اطمینان حاصل کند که مایحتاج مناسب را دریافت می‌کنند. اگر کنش جمعی تعادل را برقرار نسازد، این امر در کنار نیروهای بیگانه‌ساز دیگر می‌تواند پیوند اجتماعی و حس تعلق خاطر را تضعیف کند. همچنین می‌تواند در ما احساس وابستگی و آسیب‌پذیری شدید در مقابل کاهش بودجه‌ها ایجاد کند. در واقع امروزه بسیاری از مردم از معایب هر دو وضعیت رنج می‌برند: ضرورت ارائه خدمات دولتی ایجاب می‌کرد که همکاری متقابل و استقلال از بین بروند، اما حالا که ارائه خدمات دولتی در حال برداشته‌شدن است، مردم دیگر هیچ‌کدام را ندارند.
بنابراین برای رسیدن به بینش جدیدی که من به دنبال ترویج آنم و آن را «سیاست تعلق خاطر» (Politics of Belonging) می‌نامم، نیاز داریم زندگی جمعی را احیا کنیم. دو راه برای این کار هست که برایم جالب توجه است.
راه اول ایجاد و گسترش یک فرهنگ مشارکتی غنی است: پروژه‌های جمعی با هدف دخیل‌کردن هر چه بیشتر مردم، پروژه‌هایی که برخی از آنها نیازمند قبول مسئولیت یا مهارت بسیار کمی است و به تدریج به آنچه متخصصان «شبکه‌های پرمایه» (thick networks) می‌نامند، تکثیر می‌شود. نمونه‌های فوق‌العاده‌ای وجود دارند، مثلاً حرکتی در رتردام هلند که با تبدیل یک گرمابه ترکی متروک به یک محل مطالعه عمومی آغاز شد و به 1300 پروژه و کسب و کارهای جمعی منتهی شد. سرانجام به نقطه‌ای می‌رسید که مشارکت جمعی نه استثنا بلکه بدل به قاعده می‌شود و چنان تعداد زیادی بنگاه اجتماعی، تعاونی و دیگر کسب و کارهای جمعی شکل می‌گیرند که رفته‌رفته بخش بزرگ و مهمی از اقتصاد محلی می‌شوند.
راه دوم بازپس‌گیری منابع اشتراکی است، یعنی یکی از چهار بخش بزرگ اقتصاد که همیشه فراموشش می‌کنیم. (بحث‌های ما معمولاً تنها متمرکز بر دو بخش دولت و بازارند و منابع اشتراکی و خانه را نادیده می‌گیرند). منابع اشتراکی منابعی‌اند که به یک اجتماع تعلق دارند و همگان به طور مساوی در آنها سهیم‌اند و آنها را مدیریت می‌کنند. هم دولت و هم بازار بی‌امان به این منابع حمله می‌کنند. به باورم، احیا و بازپس‌گیری منابع اشتراکی برای احیای اجتماع، دموکراسی، حس تعلق خاطر و جهان از ضرورتی اساسی برخوردار است. این منابع اشتراکی‌اند که به اجتماع معنا می‌بخشند. در کتاب مثال‌هایی از معنای این موضوع و چگونگی احیا و بازپس‌گیری آن آورده‌ام.
«رأی انتقال‌پذیر (single transferable vote) در نظام انتخاباتی» چیست و چرا برای نوشتن داستان جدیدی از تعلق خاطر مهم است؟
این ساده‌ترین و مستقیم‌ترین شکل نمایندگی تناسبی (proportional representation) است. در‌حال‌حاضر در کشورهایی مانند بریتانیا و آمریکا با نظام‌هایی انتخاباتی سر و کار داریم که به منظور تمرکز قدرت و مهار خواست‌های دموکراتیک طراحی شده‌اند. این نظام‌ها اطمینان حاصل می‌کنند که آرای برخی از مردم از ارزش بیشتری نسبت به آرای دیگران برخوردار است. برای مثال، نظام انتخاباتی نخست‌نفری‌2 در بریتانیا دو دسته رأی‌دهنده ایجاد می‌کند: اکثریتی که در حوزه‌هایی انتخابی زندگی می‌کنند که احتمال دست‌به‌دست‌شدن قدرت بعید است، پس می‌توان با خیال راحت نادیده‌شان گرفت، و اقلیتی (حدوداً هشتصد‌هزار نفر از 45 میلیون واجد شرایط رأی‌دادن) از رأی‌دهندگان شناور در حوزه‌های انتخابی حاشیه‌ای که احزاب با تمام منابع و امکانات در اختیارشان باید تملق‌شان را بگویند و آرای‌شان را به سوی خود جلب کنند. نمایندگی تناسبی به این معناست که تعداد کرسی‌های تخصیص داده‌شده به یک حزب، در پارلمان یا کنگره باید بازتاب‌دهنده تعداد آرایی باشد که به صندوق ریخته می‌شوند. از میان اشکال گوناگون نمایندگی تناسبی، من طرفدار رأی انتقال‌پذیرم؛ زیرا با آنکه مستقیماً تناسبی است، اما حسی از تعلق و دلبستگی محلی را نیز حفظ می‌کند. رأی‌دهندگان نمایندگان خود را به اسم و از حوزه‌های انتخابی جغرافیایی انتخاب می‌کنند. این کار ویژگی سیاسی بسیار مهمی دارد: سهولت. رأی‌دهندگان در کنار اسم کاندیداهای مورد نظرشان، به ترتیب اولویت روی برگه رأی عدد می‌نویسند. اگر اولین کاندیدای مورد نظرشان از پیش رأی کافی داشته باشد یا هیچ شانسی برای انتخاب‌شدن نداشته باشد، رأی‌شان حین شمارش آرا به انتخاب دوم‌شان منتقل می‌شود و انتخاب دوم است که به حساب می‌آید.
تنظیم مشارکتی بودجه چطور کار خواهد کرد؟
به گمانم بهتر است بپرسیم «چطور در‌حال‌حاضر کار می‌کند؟». از سال 1989 با موفقیت بسیار در برزیل کار کرده و جواب داده است و اخیراً در چند کشور دیگر نیز به کار گرفته شده است.
در شهر پورتو آلگری برزیل که این شیوه در آنجا آغاز شد، حدود 20 درصد بودجه شهرداری -سهم مربوط به زیرساخت‌ها- از سوی مردم تخصیص داده می‌شود. این فرایند با جلساتی عمومی برای بررسی بودجه سال گذشته و انتخاب نمایندگان محلی برای شورای بودجه جدید آغاز می‌شود. این نمایندگان با همکاری مردم مناطق خود بر سر اولویت‌های محلی به توافق می‌رسند و سپس این اولویت‌ها را به شورای بودجه ارائه می‌کنند. شورا تقسیم پول را بر مبنای سطوح محلی فقر و فقدان زیرساخت‌ها تنظیم می‌کند. در پورتو آلگری معمولاً قریب به پنجاه هزار نفر در تنظیم بودجه مشارکت می‌کنند؛ بله، پنجاه هزار نفر. هیچ‌وقت نگذارید کسی بهتان بگوید که مردم برای دموکراسی مشارکتی آمادگی لازم را ندارند.شهرهایی در برزیل که با بودجه‌های مشارکتی اداره می‌شوند شاهد کاهش سریع‌تر مرگ‌و‌میر نوزادان و خدمات بهداشتی و درمانی بهتری نسبت‌به شهرهایی بوده‌اند که از شیوه سنتی تنظیم بودجه استفاده می‌کنند. تعداد مراکز درمانی، مدارس و مهدکودک‌ها در مناطق محروم افزایش می‌یابد؛ تأمین آب بهتر می‌شود؛ رودخانه‌ها تمیز می‌شوند؛ فقر سریع‌تر از مناطق دیگر کاهش می‌یابد. از این‌رو دیگر نمی‌توان به فقرا و مشکلات‌شان بی‌توجهی کرد. باندها و مافیاهای محلی قدرتشان را از دست می‌دهند، چرا‌که مردم روش‌های دیگری برای حمایت اجتماعی در اختیار دارند. بده‌بستان‌های نامشروع و فساد رو به کاهش می‌گذارد. زبان حکومت تغییر می‌کند و به همه‌کس امکان می‌دهد تا مسائل خطیر و شیوه‌های تصمیم‌گیری را بفهمد. زیرساخت‌های خوب به چشم شهروندان به عوض آنکه لطف و مرحمتی تلقی شود که از بالا نازل می‌شود، به عنوان یک حق قلمداد می‌شود.اما به‌‌دست‌گرفتن کنترل بخشی از بودجه شهرداری کافی نیست. لازم است راه‌هایی را برای گسترش دامنه این فرایند در دو مسیر بیابیم: امکان شهروندان برای تعیین سهم بیشتری از بودجه‌های محلی و ترویج تنظیم مشارکتی بودجه در سطح دولتی و ملی. این کار در ابتدا مشکل است، اما به باورم راه‌های هوشمندانه گوناگونی برای انجام آن وجود دارند. باید این کار را با به‌کار‌گماشتن حکومت‌هایی دلسوز شروع کنیم که آماده‌اند این مدل را در مقیاسی وسیع‌تر به آزمون بگذارند.
پاسخ‌تان به کسی که می‌پرسد «چگونه باید وارد این داستان جدید از تعلق خاطر جمعی شوم» چیست؟
به باورم مدل‌های سازماندهی بزرگ که از سوی کارزار انتخاباتی برنی سندرز در آمریکا و کارزار جرمی کوربین و سازمان چپ‌گرای مومنتوم (Momentum) در بریتانیا به کار بسته شدند، الگویی مهیج در اختیارمان قرار می‌دهند تا بتوانیم سیاست را در سطح ملی تغییر دهیم. این راهکار در آغاز راه است و استفاده از آن در هر دو کارزار آزمایشی بود. اما در هر دو مورد از همان ابتدا و تحت شرایط بسیار بدیمن، این مدل‌ها شانسی واقعی برای به‌دست‌گرفتن قدرت به کاندیداها دادند.
این راهکارها از آن زمان رشد و بهبود یافته‌اند و دیری نخواهد گذشت که شاهد مجموعه‌ای از پیروزی‌های چشمگیر کاندیداهای حقیقتاً ترقی‌خواه به پشتوانه این مدل خواهیم بود. اما همچنین می‌تواند در کارزارهای خاص مورد استفاده قرار گیرد، به‌ویژه به‌همراه تاکتیک‌های بسیار مفید جنبش بخش‌ناپذیر3. به گمانم کم‌کم شاهد آن هستیم که شبکه‌های در حال تکثیر داوطلبان که از تکنولوژی‌های دیجیتال در کنار تماس مستقیم انسانی استفاده می‌کنند، در‌حال‌حاضر قادرند به چه چیزی دست یابند. اگر از پس این کار به‌درستی برآییم، معتقدم هیچ‌چیز قادر نخواهد بود جلویمان را بگیرد.
پی‌نوشت‌ها:
1. https://www.frontiersin.org/articles/10.3389/fpsyg.2014.00822/full
2. First-past-the-post electoral system: رایج‌ترین نظام انتخاباتی در جهان که برای پیروزی باید اکثریت نسبی را کسب کرد و در حوزه‌های انتخابی تک‌کرسی انجام می‌گیرد. (م)
3. Indivisible movement: جنبشی ترقی‌خواه در آمریکا که در سال 2016 و در واکنش به انتخاب دونالد ترامپ به راه افتاد و هدفش نجات دموکراسی در آمریکاست. (م)
منبع: truthout.org

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها