|

روایت دریابندری از دیدار با صادق چوبک

آشتی بر مزاری خفته

«من اولین بار اسم صادق چوبک را در کلاس دوم دبیرستان از دبیر شیمی‌مان شنیدم، که مرد باسوادی بود و گاهی برای ما درباره ادبیات و این‌جور چیزها هم حرف می‌زد.

 «من اولین بار اسم صادق چوبک را در کلاس دوم دبیرستان از دبیر شیمی‌مان شنیدم، که مرد باسوادی بود و گاهی برای ما درباره ادبیات و این‌جور چیزها هم حرف می‌زد. چند روز بعد «خیمه‌شب‌بازی» را خواندم. عجب! ادبیات یعنی این!» دریابندری در ادامه خود از صادق چوبک می‌نویسد که بعد از خواندنِ «خیمه‌شب‌بازی» در اولین سفر به تهران یک‌راست به خیابان ناصرخسرو می‌رود و در کتاب‌فروشی جعفری سراغ باقی آثار چوبک را می‌گیرد. فروشنده که مرد سیه‌چرده یا لاغری بود با دندان‌های قهوه‌ای (که بعدا فهمیدم اسمش مهدی آذریزدی است) می‌گوید صادق چوبک یک کتاب بیشتر ننوشته، «اونم نایابه» و اضافه می‌کند «صادق چوبک نویسنده خیلی بااستعدادی‌ست. تنها کسی است که یک‌ قدم از صادق هدایت جلوتر آمده؛ ولی می‌گن خیلی وسواسیه. برای اینه که کم منتشر می‌کنه». چند سال بعد، یک روز صبح وقتی دریابندری در کافه فردوس خیابان اسلامبول با دوستش مرتضی کیوان سر یک میز نشسته‌ است، کیوان مرد متشخصی را نشان می‌دهد و می‌گوید «این کج‌‌کلاه‌خان که می‌بینی صادق چوبکه». عجب، خود صادق چوبک! «انتری که لوطیش مرده بود» تازه منتشر شده است و دریابندری داستان اول این کتاب «چرا دریا طوفانی شده بود» را به قول خودش «دیوانه‌وار» در محافل دوستانش می‌خواند و همه‌جا می‌گوید این یکی از بهترین داستان‌هایی است که به زبان فارسی نوشته شده. «حالا نویسنده این داستان دو میز آن‌طرف‌تر روبه‌روی من نشسته است. صورت چاق تراشیده، پوست روشن شاداب، موهای جوگندمی. کلاه بره سیاه پهنی خیلی کج روی موهایش کار گذاشته ‌شده... مرد نگاهش خیلی بی‌اعتناست. من هم از آن آدم‌هایی نیستم که بروم جلو و بگویم سلام، آقای چوبک، من از علاقه‌مندان خیلی مشتاق کارهای شما هستم. همشهری شما هم هستم. خیلی دلم می‌خواهد با شما آشنا بشوم. فقط او را از دور تماشا می‌کنم». بعد دریابندری، روایتش را با صمیمت و صداقت خاص خودش ادامه می‌دهد: «حالا چهل سالی از آن روز می‌گذرد. من با چوبک آشنا شده‌ام؛ ولی هرگز معاشرت زیادی با هم پیدا نکرده‌ایم. بعد هم چوبک با من قهر کرده است و چند بار سلام مرا جواب نداده. علتش مقاله تندی است که من درباره آخرین رمان او -«سنگ صبور»- نوشته‌ام؛ ولی می‌دانم که قهر چوبک علت دیگری هم دارد. بعد هم چوبک به آمریکا مهاجرت کرده است و سال‌ها است هیچ خبری از او نیست. در آمریکا چوبک نزدیک برکلی کالیفرنیا زندگی می‌کند و من حالا در برکلی هستم. شب پیش برای جمعی از ایرانیان درباره زبان فارسی صحبت کرده‌ام و در ضمن صحبتم گفتم که به نظر من «خیمه‌شب‌بازی» صادق چوبک یکی از شاهکارهای ادبیات نوین فارسی است و پس از نزدیک به نیم‌قرن که از انتشارش می‌گذرد، هنوز مثل یک دسته‌گل تازه و باطراوت است -اگرچه زیاد خوشبو نباشد». دریابندری به اصرار دوستانش راضی به دیدار با چوبک می‌شود: «موقع رفتن چند نفر دیگر هم به ما ملحق می‌شوند: دکتر حمید محامدی، استاد زبان‌های ایران باستان در دانشگاه برکلی، دکتر حسن جوادی، استاد ادبیات فارسی در دانشگاه برکلی، دکتر ایرج پارسی‌نژاد، استاد ادبیات فارسی در دانشگاه توکیو. هیئت خیلی معنون و مرعوب‌کننده است؛ ولی مرکز هیئت که من باشم نه‌تنها هیچ عنوانی ندارد؛ بلکه دل تو دلش نیست که حالا چه می‌شود. آشتی‌کردن به‌آسانی قهر‌کردن نیست... من خطاب به اعضای هیئت می‌گویم آقایون، من به هیچ قیمتی حاضر نیستم جلو بیفتم؛ چون تقریبا یقین دارم الان چوبک با قندشکنی که مسلما از تهران با خودش آورده پشت در ایستاده که به‌ محض ورود بکوبد توی کله من... در که باز می‌شود قیافه آشنای صادق چوبک پیدا می‌شود: کله بزرگ، ریش و سبیل سفید، موهای سفید کم‌پشت، شکم برآمده که پیراهن کشبافی به رنگ سرخ روشن رویش کشیده شده؛ ولی ظاهرا قندشکنی در کار نیست. چوبک بدون لبخند با من روبوسی می‌کند؛ ولی خوب، با خودم می‌گویم این آدم اصولا کم لبخند می‌زند... شنیده‌ام که چوبک مقداری از بینایی‌اش را از دست داده است. در قیافه‌اش دقیق می‌شوم. عینک ندارد.

 در چشم‌هایش عیبی نمی‌بینم، جز اینکه نگاهش کمی ثابت به نظر می‌رسد. هیچ شکسته نشده. فقط فرق سرش خالی‌تر شده... چوبک پهلوی من نشسته است. ناگهان می‌گوید شنیده‌م گفته‌ای من با تو قهرم؟ می‌گویم والا... خوب، دلایلی وجود داشت که فکر کنم که با من قهری. می‌گوید نه، هیچ دلیلی وجود نداره. هیچ از این فکرها نکن. به مردم مملکتم خدمت کرده‌ای، همشهریم هم هستی. خیلی هم دوستت دارم. چوبک بریده و بدون حشو حرف می‌زند. لهجه بوشهری خیلی قشنگی دارد، که حالا دیگر در خود بوشهر کمتر شنیده می‌شود. ابدا اهل چرب‌زبانی و خوش‌وبش بیهوده نیست، یقین دارم همین‌طور فکر می‌کند که می‌گوید. می‌گویم خدا را شکر. خیالم خیلی راحت شد. چوبک باز می‌گوید نه والا، من ابدا با تو قهر نیستم. بعد اضافه می‌کند اگه می‌خوای بدونی، گلستان با تو قهره. «گلستان؟ بله شنیده‌م؛ ولی تو هیچ‌وقت از گلستان پرسیدی چرا با من قهره؟» می‌گوید نه، من چه کار دارم بپرسم؛ ولی یک لحظه بعد باز اضافه می‌کند گلستان با همه خلق خدا قهره... غیر از بهمن محصص، که دیدن قیافه نکبتش صد تومن کفاره داره... باز لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس می‌گوید نکنه بابت اون مقاله خیال می‌کنی من بات قهرم؟ با خودم فکر می‌کنم استاد دارد می‌آید سر مطلب. می‌گویم اون می‌تونست یکی از دلایل قهر باشه. ولی چوبک می‌گوید من اون مقاله رو اصلا نخونده بودم. فکر می‌کنم چه ظرافتی، دارد به این شکل به من حالی می‌کند که آن مقاله دیگر از لحاظ او مانع آشتی ما نیست، ولی چوبک ادامه می‌دهد اون مقاله رو من همین یک ماه پیش خوندم. یک خانمی از دوستام یک جایی دیده بود. فتوکپیش رو از لس‌آنجلس برام فرستاد. البته اون حرفا رو نمی‌تونم از تو قبول کنم، ولی دلخور هم نیستم. خیالت راحت باشه. می‌گویم استاد، اون مقاله مال بیست‌وپنج شیش سال پیشه. من اون‌موقع جوان بودم، حالا فقط یک‌کمی جوانم. چوبک شوخی مرا تحویل نمی‌گیرد، ولی باز می‌گوید خیالت راحت باشه. خیلی هم دوستت دارم... یادم می‌آید که چه حرف‌های تلخی در آن مقاله نوشته‌ام، و پیش خودم شرمنده می‌شوم که حالا این مرد این‌طور به من محبت نشان می‌دهد. با خود می‌گویم ای کاش می‌توانستم بگویم حالا دیگر نظرم عوض شده و حرف‌هایم را پس می‌گیرم؛ ولی واقعیت این است که نظرم عوض نشده است. البته اگر حالا آن مقاله را می‌نوشتم، لحن کلامم به آن تندی نمی‌بود؛ ولی اصل مطلب چندان فرقی نمی‌کرد. حرف چوبک را که گفت مقاله مرا نخوانده بود باور نکرده‌ام. با خودم می‌گویم توضیحش همان است که گفتم: می‌خواهد بگوید بهتر است آن قضیه را فراموش کنی؛ ولی آیا خودش آن قضیه دیگر را فراموش کرده است؟». روی سر بخاری اتاق پذیرایی چوبک عکسی از دکتر مصدق در کنار عکسی از صادق هدایت قرار دارد و دکتر مصدق به خط معروف خودش زیر عکسش نوشته است: «به آقای محمد‌صادق چوبک‌شیرازی». هنوز پاسی از شب باقی است؛ اما هیئت دیدار بلند می‌شوند و چوبک آنها را تا دم در بدرقه می‌کند. «دم در با او روبوسی می‌کنم و می‌گویم خیلی ممنونم که مرا با این روی خوش پذیرفتی. باز می‌گوید من با تو قهر نبودم. می‌گویم چرا، بودی. می‌گوید من که گفتم، اون مقاله مطرح نیست. می‌گویم خیلی ممنون؛ ولی اون قهر دلایل دیگری هم داشت. خودش را به مطلب آشنا نمی‌کند. می‌گوید چه دلایلی؟ خدایا چه بگویم؟ چرا دارم خاک‌های آن مزار خفته را به‌ هم می‌زنم؟ ناچار به زبان خارجی متوسل می‌شوم. می‌گویم:

“I cant recount them. They’re much too personal”

می‌گوید ها، ولی اون قضیه از لحاظ من منتفی‌ست. می‌گویم از لحاظ من هم همین‌طور».

* «آدینه» شماره 42

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها