|

به خبرنگار که وام نمی‌دهند!

مینو بدیعی

در آغاز کلام خواستم باز هم بنویسم از قول احمد شاملو «روزگار غریبی است نازنین» که دیدم این روزگار از «غریب» هم فراتر رفته و به روزگار فراتر از غریب که نمی‌دانم اسم آن را چه بگذارم، تبدیل شده است. روزگار«دل خوش سیری چند؟» شاید بهتر باشد. اما شاید «سهراب سپهری» هم اگر این‌ روزها را می‌دید برای «دل خوش» واحد اندازه‌گیری دیگر و بسیار کوچک‌تری را به کار می‌برد. هر ‌روز اخبار ناگوار می‌خوانی و می‌شنوی و هر‌ روز داستان رفتن‌ها و خفتن‌های ابدی بابت مبتلا‌شدن به‌ کرونا، هر روز اندوه ،گویی مانند بارانی سیل‌آسا از آسمان می‌بارد. هرچند نم‌نم و گاه رگبار باران پاییزی سعی دارد اندوه «کرونا» از تن شهر بزرگ بشوید اما هیچ چیزی نمی‌تواند تو را از این اندیشه رها کند که چرا چنین شد و چرا به اینجا رسید؟ در این روزگار تیره‌وتار - اما - ناگاه خبری موج شادی کوچکی را به دلت می‌تاباند. یک خبرگزاری از قول مسئولان یک کانون بازنشستگی خبر می‌دهد که این کانون، به میزان صد‌میلیون تومان به بازنشستگان گرامی ‌که یکایک گویی، فرشته مرگ را زودتر از زمان مقتضی ملاقات می‌کنند و در خانه‌های غربتشان، آخرین روزهای شادی و سرور را به فراموشی می‌سپارند (‌چه جمله و عبارتی طولانی!) وام پرداخت می‌کند. با اینکه خودت قبول نداری که در رده بازنشسته‌‌ها‌! هستی اما این خبر خوشحالت می‌کند و... نخستین گام در این راه، تماس تلفنی با همکلاسی قدیمی‌ات است که سمت مهمی در سازمان تأمین اجتماعی داشته است. او مثل همیشه با رفتار و گفتاری خوشایند از پرداخت نه صد‌میلیون تومان وام بلکه 50 میلیون تومان به بازنشسته‌های استان تهران سخن می‌گوید اما تأکید می‌کند که تهران 800 هزار بازنشسته تأمین اجتماعی دارد و از آن گذشته به 200 نفر بیشتر این وام را نمی‌دهند و تازه، شرط و شروط‌هایی هم دارد و باقی قضایا... او تأکید می‌کند اما به‌تنهایی برای دریافت این وام به کانون بازنشستگان تأمین اجتماعی تهران مراجعه نکنید و من می‌فهمم که داستان یک مویز و چهل قلندر است؛ یعنی پارتی پیدا کنید! این داستان پارتی‌بازی برای هر کاری همواره مسئله غامض و پیچیده‌ای بوده است که حتی خود ماکس وبر که برای نخستین بار نظام بوروکراسی را در سازمان‌های مدرن تعریف کرد، نمی‌توانست و نمی‌تواند برای این سیستم درهم‌شکسته راه‌حلی پیدا کند... بله داستان به آنجا رسید که پارتی هم پیدا شد اما چشمتان روز بد نبیند؛ در روز موعود که برای ثبت‌نام و عضویت در کانون و تقاضای وام به محل مربوطه مراجعه کردم، با گذشتن از حیاط ساختمان، با در بسته اصلی روبه‌رو شدم که آقای نگهبان، با ماسکی بر چهره، سرتاپای مرا ورانداز کرد و صد‌البته که ماسکم را هم دید و... گفتم‌: با آقای فلانی کار دارم. گفت: از آن در وارد شوید؛ یعنی در دیگر که در خیابان اصلی باز می‌شود؛ اما در برابر درِ دیگر صف طویلی از بازنشستگان و مستمری‌بگیران ایستاده بودند همه با ماسک، اما هیچ‌کس فاصله اجتماعی را رعایت نمی‌کرد. شوق گرفتن وام، وحشت همه‌گیری «کرونا» را از بین برده بود. من یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر از دنیا بروم، وام به چه دردم می‌خورد. بعد از فکر خودم و خودخواهی بیش از حدم خنده‌ام گرفت. ناگهان داد زدم: خانم‌ها و آقایان لطفا فاصله بگیرید از «کرونا» نمی‌ترسید.همه با حالتی خشمگین به من نگریستند و حرفی نزدند. من به مدت تقریبا نیم‌ساعت کنار صف و با فاصله ایستادم تا خود را به در رساندم و گفتم: آقای فلانی! آقای فلانی که دم در بود و آن‌قدر سرش شلوغ بود که هیچ صدایی را نمی‌شنید، بالاخره با دادزدن من شنید و گفت پیش خانم فلانی بروید. خانم فلانی خانم مستقر در وسط سالن که با جیغ و داد و بدون ماسک کارش را انجام می‌داد نبود بلکه خانمی بود از زمین و زمان طلبکار و تا من رسیدم فرمی به من داد. من مشغول پرکردن فرم بودم که پشت‌سرم یک بانوی دیگر این‌بار مراجعه‌کننده با فریاد من را به گوشه صندلی آن‌طور هل داد که نزدیک بود کله‌پا شوم. اگر رستم هم بودی با هفت‌‌دست اسلحه و کفش آهنین در اینجا از پا درمی‌آمدی؛ حالا چه برسد که بازنشسته بودی البته با تلقین که نیستی... خلاصه هنوز فرم را پر نکرده بودم که خانم پشت شیشه و پیشخوان و ماسک بر صورت گفت فرمتان را بدهید. گفتم پر نشده و امضا نکرده‌ام، گفت اینجا نوشته‌اید که «دکترا» دارید ما به کارگرها وام می‌دهیم نه به شما... و فرم را تقریبا به سمت من پرت کرد و با باقی مدارک و...ای داد... دوباره نزد آقای فلانی و دوباره گفتن اینکه پیش خانم فلانی که رئیس خانم بهمانی است برو و آن‌ هم با داد‌و‌بیداد: نمی‌شود این خانم دکترا دارد و مدیر بوده... توضیح این خانم اخیر به آن آقای قبلی که... من غرغرکنان گفتم: من در عمرم مدیر نبوده‌ام، من خبرنگار بودم... که این‌دفعه درحالی‌که تقاضای من تقریبا مورد تأیید قرار گرفته بود، صدای آقای قبلی، راهنمایی‌کننده را شنیدم که با تشر گفت: خبرنگار بودید، پس اگر می‌دانستم اصلا شما را راهنمایی نمی‌کردم. به خبرنگار که نباید وام بدهند!!!!

در آغاز کلام خواستم باز هم بنویسم از قول احمد شاملو «روزگار غریبی است نازنین» که دیدم این روزگار از «غریب» هم فراتر رفته و به روزگار فراتر از غریب که نمی‌دانم اسم آن را چه بگذارم، تبدیل شده است. روزگار«دل خوش سیری چند؟» شاید بهتر باشد. اما شاید «سهراب سپهری» هم اگر این‌ روزها را می‌دید برای «دل خوش» واحد اندازه‌گیری دیگر و بسیار کوچک‌تری را به کار می‌برد. هر ‌روز اخبار ناگوار می‌خوانی و می‌شنوی و هر‌ روز داستان رفتن‌ها و خفتن‌های ابدی بابت مبتلا‌شدن به‌ کرونا، هر روز اندوه ،گویی مانند بارانی سیل‌آسا از آسمان می‌بارد. هرچند نم‌نم و گاه رگبار باران پاییزی سعی دارد اندوه «کرونا» از تن شهر بزرگ بشوید اما هیچ چیزی نمی‌تواند تو را از این اندیشه رها کند که چرا چنین شد و چرا به اینجا رسید؟ در این روزگار تیره‌وتار - اما - ناگاه خبری موج شادی کوچکی را به دلت می‌تاباند. یک خبرگزاری از قول مسئولان یک کانون بازنشستگی خبر می‌دهد که این کانون، به میزان صد‌میلیون تومان به بازنشستگان گرامی ‌که یکایک گویی، فرشته مرگ را زودتر از زمان مقتضی ملاقات می‌کنند و در خانه‌های غربتشان، آخرین روزهای شادی و سرور را به فراموشی می‌سپارند (‌چه جمله و عبارتی طولانی!) وام پرداخت می‌کند. با اینکه خودت قبول نداری که در رده بازنشسته‌‌ها‌! هستی اما این خبر خوشحالت می‌کند و... نخستین گام در این راه، تماس تلفنی با همکلاسی قدیمی‌ات است که سمت مهمی در سازمان تأمین اجتماعی داشته است. او مثل همیشه با رفتار و گفتاری خوشایند از پرداخت نه صد‌میلیون تومان وام بلکه 50 میلیون تومان به بازنشسته‌های استان تهران سخن می‌گوید اما تأکید می‌کند که تهران 800 هزار بازنشسته تأمین اجتماعی دارد و از آن گذشته به 200 نفر بیشتر این وام را نمی‌دهند و تازه، شرط و شروط‌هایی هم دارد و باقی قضایا... او تأکید می‌کند اما به‌تنهایی برای دریافت این وام به کانون بازنشستگان تأمین اجتماعی تهران مراجعه نکنید و من می‌فهمم که داستان یک مویز و چهل قلندر است؛ یعنی پارتی پیدا کنید! این داستان پارتی‌بازی برای هر کاری همواره مسئله غامض و پیچیده‌ای بوده است که حتی خود ماکس وبر که برای نخستین بار نظام بوروکراسی را در سازمان‌های مدرن تعریف کرد، نمی‌توانست و نمی‌تواند برای این سیستم درهم‌شکسته راه‌حلی پیدا کند... بله داستان به آنجا رسید که پارتی هم پیدا شد اما چشمتان روز بد نبیند؛ در روز موعود که برای ثبت‌نام و عضویت در کانون و تقاضای وام به محل مربوطه مراجعه کردم، با گذشتن از حیاط ساختمان، با در بسته اصلی روبه‌رو شدم که آقای نگهبان، با ماسکی بر چهره، سرتاپای مرا ورانداز کرد و صد‌البته که ماسکم را هم دید و... گفتم‌: با آقای فلانی کار دارم. گفت: از آن در وارد شوید؛ یعنی در دیگر که در خیابان اصلی باز می‌شود؛ اما در برابر درِ دیگر صف طویلی از بازنشستگان و مستمری‌بگیران ایستاده بودند همه با ماسک، اما هیچ‌کس فاصله اجتماعی را رعایت نمی‌کرد. شوق گرفتن وام، وحشت همه‌گیری «کرونا» را از بین برده بود. من یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر از دنیا بروم، وام به چه دردم می‌خورد. بعد از فکر خودم و خودخواهی بیش از حدم خنده‌ام گرفت. ناگهان داد زدم: خانم‌ها و آقایان لطفا فاصله بگیرید از «کرونا» نمی‌ترسید.همه با حالتی خشمگین به من نگریستند و حرفی نزدند. من به مدت تقریبا نیم‌ساعت کنار صف و با فاصله ایستادم تا خود را به در رساندم و گفتم: آقای فلانی! آقای فلانی که دم در بود و آن‌قدر سرش شلوغ بود که هیچ صدایی را نمی‌شنید، بالاخره با دادزدن من شنید و گفت پیش خانم فلانی بروید. خانم فلانی خانم مستقر در وسط سالن که با جیغ و داد و بدون ماسک کارش را انجام می‌داد نبود بلکه خانمی بود از زمین و زمان طلبکار و تا من رسیدم فرمی به من داد. من مشغول پرکردن فرم بودم که پشت‌سرم یک بانوی دیگر این‌بار مراجعه‌کننده با فریاد من را به گوشه صندلی آن‌طور هل داد که نزدیک بود کله‌پا شوم. اگر رستم هم بودی با هفت‌‌دست اسلحه و کفش آهنین در اینجا از پا درمی‌آمدی؛ حالا چه برسد که بازنشسته بودی البته با تلقین که نیستی... خلاصه هنوز فرم را پر نکرده بودم که خانم پشت شیشه و پیشخوان و ماسک بر صورت گفت فرمتان را بدهید. گفتم پر نشده و امضا نکرده‌ام، گفت اینجا نوشته‌اید که «دکترا» دارید ما به کارگرها وام می‌دهیم نه به شما... و فرم را تقریبا به سمت من پرت کرد و با باقی مدارک و...ای داد... دوباره نزد آقای فلانی و دوباره گفتن اینکه پیش خانم فلانی که رئیس خانم بهمانی است برو و آن‌ هم با داد‌و‌بیداد: نمی‌شود این خانم دکترا دارد و مدیر بوده... توضیح این خانم اخیر به آن آقای قبلی که... من غرغرکنان گفتم: من در عمرم مدیر نبوده‌ام، من خبرنگار بودم... که این‌دفعه درحالی‌که تقاضای من تقریبا مورد تأیید قرار گرفته بود، صدای آقای قبلی، راهنمایی‌کننده را شنیدم که با تشر گفت: خبرنگار بودید، پس اگر می‌دانستم اصلا شما را راهنمایی نمی‌کردم. به خبرنگار که نباید وام بدهند!!!!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها