|

‌مردی با موهای سفید

علی خدایی

خیلی می‌گردم که اولین تصویری را که از او دارم پیدا کنم. لای تصویرها چند نشست در کافه شانتِ جلفای اصفهان به یادم می‌آید. لای تصویرها، رفتن به کاخ گلستان میدان ارگ یادم می‌آید. جایزه «داستان تهران» بود، کدام دوره؟ یک روز هم گفت می‌آییم بیمارستان تو، بیمارستان «خورشید» در اصفهان. موهای سفید، سیگار و صدایی که به‌شدت برای اجرا ساخته شده بود. «اینجا خونه ما است. آن‌طرف‌تر خانه هاشمی‌نژاد این‌ها. بیایید تو، بیایید تو!» صدایی که نظم داشت و انگار این صدا، کلمه‌ها بودند که می‌آمدند، جور می‌شدند. خوش‌نوا، خوش‌لحن، ضرب می‌گرفتند، که باز می‌شدند در سطرها در یک چیدمان استثنائی. بو می‌دادند. جنوبی می‌شد. بو می‌دادند. میگو می‌شد. نور می‌شدند. یک خانه و راه‌پله، و پرده‌ای می‌شد که کشیده و خاموش می‌شد. بعد تهران، بعد کاشان، بعد آبادان، بعد دریا، دریا، رطوبت که حصیر را بالا می‌کشیدند.اصغر عبداللهی، داستان‌نویسِ پیاده‌روی‌ها از پیاده‌روی به شکل عمارت می‌رسید. از پنجره‌، اتاق‌ها را می‌نوشت. از مخمل، ویلن‌سل که داخل جعبه سیاه بود. از مجله‌های تلنبارشده روی هم و میزی پُر از آجیل و قیسی، و تابلوها. کدام پیاده‌روی‌ها در عصر خیابان بهارشیراز می‌تواند عمارت‌های قاجاری را بسازد. کدام بازی در پیاده‌روی‌های عصر می‌تواند نمایشی بسازد که همه بازیگران آن آمده‌اند تا در پیاده‌روها اصغر نقش‌شان را همین‌طور که قدم برمی‌دارد بگوید، بنویسد، بنویسند. اصغر عبدالهی، مردی با موهای سفید هر‌بار می‌گوید «نمی‌توانم بیایم، روی داستانی کار می‌کنم، روی فیلم‌نامه‌ای کار می‌کنم...» که همه اینها مثلِ پچ‌پچی در مِه گم می‌شود تا گوشی را می‌گذارد.تهرانم. قرار است آرش بیاید برای آدم‌های چهارباغ در کتابفروشی چشمه حرف بزند. می‌آید و بعد از حرف‌هایش می‌گوید «آقای خدایی من می‌رسانمتان ترمینال، اما اول باید اصغر را ببرم دکتر، وقت گرفتیم باز، بعد می‌آیم شما را می‌برم». می‌روم که ببینمش. دیگر حرف نمی‌زنیم. عادت ندارم بگویم کسی دیگر نیست. همه در دنیای من زندگی می‌کنند. اصغر عبداللهی، مردی با موهای سفید، حالا سفرنامه تازه‌اش را می‌نویسد، از دکلِ بلند شیخ. همانی که آن روز در کافه شانت به من گفت. از بالای دکل. هرچند که هنوز... و حیف و حیف، قدیمی‌ترین تصویرم را از او پیدا نکردم.

خیلی می‌گردم که اولین تصویری را که از او دارم پیدا کنم. لای تصویرها چند نشست در کافه شانتِ جلفای اصفهان به یادم می‌آید. لای تصویرها، رفتن به کاخ گلستان میدان ارگ یادم می‌آید. جایزه «داستان تهران» بود، کدام دوره؟ یک روز هم گفت می‌آییم بیمارستان تو، بیمارستان «خورشید» در اصفهان. موهای سفید، سیگار و صدایی که به‌شدت برای اجرا ساخته شده بود. «اینجا خونه ما است. آن‌طرف‌تر خانه هاشمی‌نژاد این‌ها. بیایید تو، بیایید تو!» صدایی که نظم داشت و انگار این صدا، کلمه‌ها بودند که می‌آمدند، جور می‌شدند. خوش‌نوا، خوش‌لحن، ضرب می‌گرفتند، که باز می‌شدند در سطرها در یک چیدمان استثنائی. بو می‌دادند. جنوبی می‌شد. بو می‌دادند. میگو می‌شد. نور می‌شدند. یک خانه و راه‌پله، و پرده‌ای می‌شد که کشیده و خاموش می‌شد. بعد تهران، بعد کاشان، بعد آبادان، بعد دریا، دریا، رطوبت که حصیر را بالا می‌کشیدند.اصغر عبداللهی، داستان‌نویسِ پیاده‌روی‌ها از پیاده‌روی به شکل عمارت می‌رسید. از پنجره‌، اتاق‌ها را می‌نوشت. از مخمل، ویلن‌سل که داخل جعبه سیاه بود. از مجله‌های تلنبارشده روی هم و میزی پُر از آجیل و قیسی، و تابلوها. کدام پیاده‌روی‌ها در عصر خیابان بهارشیراز می‌تواند عمارت‌های قاجاری را بسازد. کدام بازی در پیاده‌روی‌های عصر می‌تواند نمایشی بسازد که همه بازیگران آن آمده‌اند تا در پیاده‌روها اصغر نقش‌شان را همین‌طور که قدم برمی‌دارد بگوید، بنویسد، بنویسند. اصغر عبدالهی، مردی با موهای سفید هر‌بار می‌گوید «نمی‌توانم بیایم، روی داستانی کار می‌کنم، روی فیلم‌نامه‌ای کار می‌کنم...» که همه اینها مثلِ پچ‌پچی در مِه گم می‌شود تا گوشی را می‌گذارد.تهرانم. قرار است آرش بیاید برای آدم‌های چهارباغ در کتابفروشی چشمه حرف بزند. می‌آید و بعد از حرف‌هایش می‌گوید «آقای خدایی من می‌رسانمتان ترمینال، اما اول باید اصغر را ببرم دکتر، وقت گرفتیم باز، بعد می‌آیم شما را می‌برم». می‌روم که ببینمش. دیگر حرف نمی‌زنیم. عادت ندارم بگویم کسی دیگر نیست. همه در دنیای من زندگی می‌کنند. اصغر عبداللهی، مردی با موهای سفید، حالا سفرنامه تازه‌اش را می‌نویسد، از دکلِ بلند شیخ. همانی که آن روز در کافه شانت به من گفت. از بالای دکل. هرچند که هنوز... و حیف و حیف، قدیمی‌ترین تصویرم را از او پیدا نکردم.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها