شکلهای زندگی: هاینریش بل، ریسک زندگی
تصاویر معتبر از تنهایی
نادر شهريوري (صدقي)
هاینریش بل در «ریسک نوشتن» ماجرای نویسندهای را تعریف میکند که به دیدار سردبیر مجله معروفی میرود تا داستانی را برای چاپ به او بدهد. سردبیر بدون آنکه نگاهی به داستان بیندازد، آن را روی انبوهی از مطالب میز تحریرش میاندازد و میگوید داستان شما را خواهم خواند، دیرتر شاید چند ماه دیگر، میبینید چقدر اینجا کار ریخته شده است. آنگاه سردبیر به نویسنده میگوید که سؤال مهمتری دارد و آن اینکه چرا مینویسد؟ نویسنده که انتظار پرسشی چنین را ندارد، بعد از کمی فکر میگوید «من چاره دیگری ندارم». در این هنگام «سردبیر نگاهش را از روی دستنویس برمیدارد، ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید: این حرف بزرگی است، همین حرف را یک بار از یک سارق بانک شنیدم. قاضی از او پرسید که برای چه سرقت را طراحی و اجرا کرده است او گفت چاره دیگری نداشتم».1 سخنان سردبیر، نویسنده را که راوی ماجرا است، به فکر فرو میبرد و سخنانش را واقعبینانه و درست میپندارد. او با خود میگوید «در واقع به نظر من نویسنده از هر جهت با سارق بانک قابل مقایسه است که با مشکلات وصفناپذیر سرقتی را طرح میکند و در تنهایی مرگبار شبانه، گاوصندوق را به زور باز میکند، بدون اینکه بداند او چقدر پول، چقدر جواهرات پیدا خواهد کرد. خطر بیست سال حبس، تهدید، مستعمره تأدیبی را میپذیرد، بدون اینکه بداند چه غنیمتی به دست خواهد آورد».2 به نظر راوی نویسنده هر بار با نوشتن متنی تازه خود را به مخاطره میاندازد، این مخاطره «... همان ریسک خالییافتن گاوصندوق، در بند افتادن و برملاشدن همه سرقتهای گذشته است».3
به نظر هاینریش بل نوشتن در اصل ریسککردن است؛ ریسکی که نویسنده از تبعات آن بیخبر میماند و به تعبیر کورتاسار نوشتن در هر حال تیری پرتابکردن است، بیآنکه بتوان دریافت به کجا میرود. اما حقیقت ماجرا چهبسا گستردهتر است. به نظر هاینریش بل ریسک واقعی در اصل خود زندگی است، آنهم در زمانه بعد از جنگ. هاینریش بل نویسنده مهم بلکه مهمترین نویسنده بعد از جنگ است. او در داستانهای خود ریسک زندگی بعد از جنگ را به وضوح نمایان میکند؛ از جمله تأثیرات مستقیم و غیرمستقیم جنگ بر شعور مردم، فروپاشی روابط خانوادگی، فقر معنوی جوانان در زیر آژیرهای حملات هوایی، فساد اخلاقی بزرگسالان و خودخواهی فزایندهای که دیگر وجوه زندگی را تحتالشعاع قرار داده و در نهایت انسانیت را مورد تجاوز قرار میدهد.
شخصیتهایی که بل خلق میکند، روی طنابی لرزان حرکت میکنند؛ آنها هر لحظه در آستانه سقوطاند. سقوط به شکلهای مختلف رخ میدهد. کاترینا بلوم به خاطر اتفاقی که ممکن بود پیش نیاید، درگیر ماجرایی میشود که به بهای زندگی و آبرویش تمام میشود. «او روز چهارشنبه 20/2/1974شب قبل از افتتاح کارناوال، ساعت 18:45 آپارتمانش را ترک میکند تا در مجلس رقصی خصوصی شرکت کند»4 اما درست چهار روز بعد تقریبا در همان ساعت خود را بهعنوان قاتل روزنامهنگاری به نام ورنر توتگس به پلیس معرفی میکند تا به «لودویک عزیزش» بپیوندد. ماجرا به شکل غمانگیزی رقم میخورد. کاترینا در مجلس جشن با لودویک آشنا میشود -درباره زمان آشنایی با لودویک میان وی و پلیس اختلاف نظر وجود دارد- و او را که به خاطر فعالیتهایش تحت تعقیب است، به خانه پناه میدهد، ولی تنها به فاصله چند ساعت بعد دستگیر میشود و مورد بازجوییهای پیدرپی قرار میگیرد. این ماجرا سوژهای جالب برای مطبوعات میشود، خبرنگاران به واکاوی در گذشته کاترینا میپردازند و زندگی خصوصی وی، حتی جزئیترین موارد آن را در معرض افکار عمومی قرار میدهند. همه این اتفاقات طی تنها چهار روز رخ میدهد تا در
نهایت از کاترینا چهرهای مرموز، فاسد و خطرناک ارائه میشود؛ درحالیکه کاترینا حتی از نظر پرسوءظن پلیس، زنی ساده، بیش از اندازه رمانتیک و محجوب است تا به آن حد که آشنایانش به او لقب راهبه دادهاند. رمان «آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم» عنوان دومی نیز دارد و آن عنوان این است که «خشونت چگونه پا میگیرد و به کجا میانجامد».5 خشونتی که پا میگیرد و گسترش مییابد به نظر بل ریشه در مناسباتی دارد که از کنترل آدمی خارج است و ریسکی به همراه میآورد که غیرقابلاجتناب است. بل ریسکهای زندگی را که هرکسی آن را تجربه میکند، به راهبندان تشبیه میکند. «برخی از راهبندانها که میتوان به آن فشار نیز گفت غیرقابلاجتناب است، زیرا همه سرچشمهها را نمیتوانیم با یک حرکت فوری به راهی که میخواهیم بیندازیم، به طوری که زمین خشک زیر آنها نمایان میشود».6
«سیمای زنی در میان جمع» نام رمانی دیگر از هاینریش بل و از مهمترین داستانهای وی است. این رمان نوبل 1972 را نصیب بل میکند. میان این رمان و «آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم» شباهتهای فراوان وجود دارد. در وهله اول به خاطر آنکه هر دو شخصیت رمان زن هستند، لنی فایفر شخصیت رمان «سیمای زنی میان جمع» همچون کاترینا زنی مصمم و احترامبرانگیز است. او نیز شخصیتی اخلاقی، درستکردار و وفادار دارد، اما این خلقوخوی انسانی نهتنها باعث موفقیت و مقبولیت وی در جامعهای که در آن زندگی میکند نمیشود، بلکه باعث سوءتعبیرهایی مشابه آنچه برای کاترینا رخ داده میشود؛ تا بدان اندازه که لنی که میخواهد «درست» زندگی کند، درگیر مناسبات یا به تعبیر هاینریش بل درگیر چنان «راهبندان»هایی میشود که عملا زندگی را برایش ناممکن میکند. لنی به تدریج درمییابد که دنیای پیرامونش مملو از بیعدالتی و نادرستی است. او حتی عمیقتر فکر میکند و از نظرش در جهان کنونی فضیلتهای انسانی نهتنها ستایش نمیشوند، بلکه در بهترین حالت حسی از ترحم برمیانگیزند. در نهایت لنی راهحل «شخصی» زندگی خود را در قطع پیوندهای روحی از جامعه پیرامون خود جستوجو
میکند، شاید که در این صورت بتوان از بیتفاوتی توأم با بیرحمی جامعه در امان بماند.
«عقاید یک دلقک» (1963) مشهورترین رمان هاینریش بل است. این رمان نیز بیان شخصیتی منزوی و تنها است که زندگیاش به ریسکی خطرناک بدل میشود. داستان حول زندگی دلقکی حرفهای به نام هانس شینر میچرخد. شینر که فرزند کارخانهدار ثروتمند منطقه راین است، کلکسیونی از بدبیاری است. او که در حین اجرای نمایشی در بوخوم زمین میخورد و زانویش میشکند، از دلقکی مشهور به دلقکی پیشپاافتاده یا درستتر گفته شود به انسانی پیشپاافتاده بدل میشود و خیلی سریع «ارزش» خود را از دست میدهد. دلقکی که زمانی برای هر اجرا دویست مارک ارزش داشت، به دلقکی بدل میشود که برای دریافت بیست مارک هم باید خدا را شکرگذار باشد اما این همه آن مصیبتهایی نیست که بر سرش آوار میشود. مشکل او بیش از هر چیز ازدستدادن معشوقهاش ماری است. او تنهایی را تنها در فقدان ماری عمیقا حس میکند. «... از زمانی که ماری آنطور که خودش میگفت در وحشتی متافیزیکی مرا به حال خودم گذاشته و ترکم کرده است به رغم خواست و ارادهام، اما به طور طبیعی و به خودی خود تنها زندگی میکنم. واقعیت این است که من کمابیش در بوخوم خودم را به عمد با زانو به زمین زدم تا بتوانم سفری را که آغاز
کرده بودم نیمهکاره قطع کنم و دوباره به بن بازگردم».7 بازگشت شینر به بن او را تسکین نمیدهد، مسکن واقعی او تنها یک چیز است و آن ماری است که آن نیز غیرممکن است. ماری را نه هوسی زودگذر، بلکه مسئلهای متافیزیکی یا چنان که خودش میگوید «وحشتی متافیزیکی» به جدایی از او کشانده، ماری که کاتولیک است بنا بر دلایل مذهبی با هربرت تسوپفنر که او نیز کاتولیک است، همراه میشود.
هانس شینر که با آگاهی دلقکشدن را به عنوان شغل برمیگزیند، طی زمانی کوتاه به دلقکی تماموقت بدل میشود. اما بازی او این بار نه روی صحنه تئاتر، بلکه در زندگی واقعی اجرا میشود. از آن پس شینر دلقکی میشود که ریسک میکند و میکوشد گاوصندوق را حتی با ترفند باز کند، اما خیلی زود درمییابد که گاوصندوق خالی است. شینر نیز همچون دیگر شخصیتهای بل مانند کاترینا بلوم، لنی فایفر و... به موقعیت خود آگاهی مییابد و راهحل را در قطع پیوند با جامعه جستوجو میکند. او خیلی زود با خوشبینی یا سادگی غیرقابل تصوری به انتهای راه، به تنهایی و تنگدستی میرسد. در نهایت شینر با گیتار و کلاهی در دست به ایستگاه راهآهن میرود تا به انتظار قطاری بماند که ماری را از رم با خود به همراه میآورد. برای او تنها دو نخ سیگار مانده است، یکی را دود میکند و دیگری را در کلاهش میگذارد تا عابران بدانند میتوانند به جای پول به او سیگار بدهند. در آخر شینر به خود میگوید: «من هنوز نمردهام؛ خانم وینکن میگفت کسی که آواز بخواند هنوز زنده است و کسی که گرسنه شود و از خوردن غذا لذت ببرد هنوز از دست نرفته: من آواز میخواندم و گرسنه بودم».8
1، 2، 3) ریسک نوشتن، هاینریش بل، ترجمه مارولا لایان
4، 6) آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم، هاینریش بل، ترجمه شریف لنکرانی
5) به نقل از مقدمه آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم، شریف لنکرانی
7، 8) عقاید یک دلقک، هاینریش بل، ترجمه محمد اسماعیلزاده
هاینریش بل در «ریسک نوشتن» ماجرای نویسندهای را تعریف میکند که به دیدار سردبیر مجله معروفی میرود تا داستانی را برای چاپ به او بدهد. سردبیر بدون آنکه نگاهی به داستان بیندازد، آن را روی انبوهی از مطالب میز تحریرش میاندازد و میگوید داستان شما را خواهم خواند، دیرتر شاید چند ماه دیگر، میبینید چقدر اینجا کار ریخته شده است. آنگاه سردبیر به نویسنده میگوید که سؤال مهمتری دارد و آن اینکه چرا مینویسد؟ نویسنده که انتظار پرسشی چنین را ندارد، بعد از کمی فکر میگوید «من چاره دیگری ندارم». در این هنگام «سردبیر نگاهش را از روی دستنویس برمیدارد، ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید: این حرف بزرگی است، همین حرف را یک بار از یک سارق بانک شنیدم. قاضی از او پرسید که برای چه سرقت را طراحی و اجرا کرده است او گفت چاره دیگری نداشتم».1 سخنان سردبیر، نویسنده را که راوی ماجرا است، به فکر فرو میبرد و سخنانش را واقعبینانه و درست میپندارد. او با خود میگوید «در واقع به نظر من نویسنده از هر جهت با سارق بانک قابل مقایسه است که با مشکلات وصفناپذیر سرقتی را طرح میکند و در تنهایی مرگبار شبانه، گاوصندوق را به زور باز میکند، بدون اینکه بداند او چقدر پول، چقدر جواهرات پیدا خواهد کرد. خطر بیست سال حبس، تهدید، مستعمره تأدیبی را میپذیرد، بدون اینکه بداند چه غنیمتی به دست خواهد آورد».2 به نظر راوی نویسنده هر بار با نوشتن متنی تازه خود را به مخاطره میاندازد، این مخاطره «... همان ریسک خالییافتن گاوصندوق، در بند افتادن و برملاشدن همه سرقتهای گذشته است».3
به نظر هاینریش بل نوشتن در اصل ریسککردن است؛ ریسکی که نویسنده از تبعات آن بیخبر میماند و به تعبیر کورتاسار نوشتن در هر حال تیری پرتابکردن است، بیآنکه بتوان دریافت به کجا میرود. اما حقیقت ماجرا چهبسا گستردهتر است. به نظر هاینریش بل ریسک واقعی در اصل خود زندگی است، آنهم در زمانه بعد از جنگ. هاینریش بل نویسنده مهم بلکه مهمترین نویسنده بعد از جنگ است. او در داستانهای خود ریسک زندگی بعد از جنگ را به وضوح نمایان میکند؛ از جمله تأثیرات مستقیم و غیرمستقیم جنگ بر شعور مردم، فروپاشی روابط خانوادگی، فقر معنوی جوانان در زیر آژیرهای حملات هوایی، فساد اخلاقی بزرگسالان و خودخواهی فزایندهای که دیگر وجوه زندگی را تحتالشعاع قرار داده و در نهایت انسانیت را مورد تجاوز قرار میدهد.
شخصیتهایی که بل خلق میکند، روی طنابی لرزان حرکت میکنند؛ آنها هر لحظه در آستانه سقوطاند. سقوط به شکلهای مختلف رخ میدهد. کاترینا بلوم به خاطر اتفاقی که ممکن بود پیش نیاید، درگیر ماجرایی میشود که به بهای زندگی و آبرویش تمام میشود. «او روز چهارشنبه 20/2/1974شب قبل از افتتاح کارناوال، ساعت 18:45 آپارتمانش را ترک میکند تا در مجلس رقصی خصوصی شرکت کند»4 اما درست چهار روز بعد تقریبا در همان ساعت خود را بهعنوان قاتل روزنامهنگاری به نام ورنر توتگس به پلیس معرفی میکند تا به «لودویک عزیزش» بپیوندد. ماجرا به شکل غمانگیزی رقم میخورد. کاترینا در مجلس جشن با لودویک آشنا میشود -درباره زمان آشنایی با لودویک میان وی و پلیس اختلاف نظر وجود دارد- و او را که به خاطر فعالیتهایش تحت تعقیب است، به خانه پناه میدهد، ولی تنها به فاصله چند ساعت بعد دستگیر میشود و مورد بازجوییهای پیدرپی قرار میگیرد. این ماجرا سوژهای جالب برای مطبوعات میشود، خبرنگاران به واکاوی در گذشته کاترینا میپردازند و زندگی خصوصی وی، حتی جزئیترین موارد آن را در معرض افکار عمومی قرار میدهند. همه این اتفاقات طی تنها چهار روز رخ میدهد تا در
نهایت از کاترینا چهرهای مرموز، فاسد و خطرناک ارائه میشود؛ درحالیکه کاترینا حتی از نظر پرسوءظن پلیس، زنی ساده، بیش از اندازه رمانتیک و محجوب است تا به آن حد که آشنایانش به او لقب راهبه دادهاند. رمان «آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم» عنوان دومی نیز دارد و آن عنوان این است که «خشونت چگونه پا میگیرد و به کجا میانجامد».5 خشونتی که پا میگیرد و گسترش مییابد به نظر بل ریشه در مناسباتی دارد که از کنترل آدمی خارج است و ریسکی به همراه میآورد که غیرقابلاجتناب است. بل ریسکهای زندگی را که هرکسی آن را تجربه میکند، به راهبندان تشبیه میکند. «برخی از راهبندانها که میتوان به آن فشار نیز گفت غیرقابلاجتناب است، زیرا همه سرچشمهها را نمیتوانیم با یک حرکت فوری به راهی که میخواهیم بیندازیم، به طوری که زمین خشک زیر آنها نمایان میشود».6
«سیمای زنی در میان جمع» نام رمانی دیگر از هاینریش بل و از مهمترین داستانهای وی است. این رمان نوبل 1972 را نصیب بل میکند. میان این رمان و «آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم» شباهتهای فراوان وجود دارد. در وهله اول به خاطر آنکه هر دو شخصیت رمان زن هستند، لنی فایفر شخصیت رمان «سیمای زنی میان جمع» همچون کاترینا زنی مصمم و احترامبرانگیز است. او نیز شخصیتی اخلاقی، درستکردار و وفادار دارد، اما این خلقوخوی انسانی نهتنها باعث موفقیت و مقبولیت وی در جامعهای که در آن زندگی میکند نمیشود، بلکه باعث سوءتعبیرهایی مشابه آنچه برای کاترینا رخ داده میشود؛ تا بدان اندازه که لنی که میخواهد «درست» زندگی کند، درگیر مناسبات یا به تعبیر هاینریش بل درگیر چنان «راهبندان»هایی میشود که عملا زندگی را برایش ناممکن میکند. لنی به تدریج درمییابد که دنیای پیرامونش مملو از بیعدالتی و نادرستی است. او حتی عمیقتر فکر میکند و از نظرش در جهان کنونی فضیلتهای انسانی نهتنها ستایش نمیشوند، بلکه در بهترین حالت حسی از ترحم برمیانگیزند. در نهایت لنی راهحل «شخصی» زندگی خود را در قطع پیوندهای روحی از جامعه پیرامون خود جستوجو
میکند، شاید که در این صورت بتوان از بیتفاوتی توأم با بیرحمی جامعه در امان بماند.
«عقاید یک دلقک» (1963) مشهورترین رمان هاینریش بل است. این رمان نیز بیان شخصیتی منزوی و تنها است که زندگیاش به ریسکی خطرناک بدل میشود. داستان حول زندگی دلقکی حرفهای به نام هانس شینر میچرخد. شینر که فرزند کارخانهدار ثروتمند منطقه راین است، کلکسیونی از بدبیاری است. او که در حین اجرای نمایشی در بوخوم زمین میخورد و زانویش میشکند، از دلقکی مشهور به دلقکی پیشپاافتاده یا درستتر گفته شود به انسانی پیشپاافتاده بدل میشود و خیلی سریع «ارزش» خود را از دست میدهد. دلقکی که زمانی برای هر اجرا دویست مارک ارزش داشت، به دلقکی بدل میشود که برای دریافت بیست مارک هم باید خدا را شکرگذار باشد اما این همه آن مصیبتهایی نیست که بر سرش آوار میشود. مشکل او بیش از هر چیز ازدستدادن معشوقهاش ماری است. او تنهایی را تنها در فقدان ماری عمیقا حس میکند. «... از زمانی که ماری آنطور که خودش میگفت در وحشتی متافیزیکی مرا به حال خودم گذاشته و ترکم کرده است به رغم خواست و ارادهام، اما به طور طبیعی و به خودی خود تنها زندگی میکنم. واقعیت این است که من کمابیش در بوخوم خودم را به عمد با زانو به زمین زدم تا بتوانم سفری را که آغاز
کرده بودم نیمهکاره قطع کنم و دوباره به بن بازگردم».7 بازگشت شینر به بن او را تسکین نمیدهد، مسکن واقعی او تنها یک چیز است و آن ماری است که آن نیز غیرممکن است. ماری را نه هوسی زودگذر، بلکه مسئلهای متافیزیکی یا چنان که خودش میگوید «وحشتی متافیزیکی» به جدایی از او کشانده، ماری که کاتولیک است بنا بر دلایل مذهبی با هربرت تسوپفنر که او نیز کاتولیک است، همراه میشود.
هانس شینر که با آگاهی دلقکشدن را به عنوان شغل برمیگزیند، طی زمانی کوتاه به دلقکی تماموقت بدل میشود. اما بازی او این بار نه روی صحنه تئاتر، بلکه در زندگی واقعی اجرا میشود. از آن پس شینر دلقکی میشود که ریسک میکند و میکوشد گاوصندوق را حتی با ترفند باز کند، اما خیلی زود درمییابد که گاوصندوق خالی است. شینر نیز همچون دیگر شخصیتهای بل مانند کاترینا بلوم، لنی فایفر و... به موقعیت خود آگاهی مییابد و راهحل را در قطع پیوند با جامعه جستوجو میکند. او خیلی زود با خوشبینی یا سادگی غیرقابل تصوری به انتهای راه، به تنهایی و تنگدستی میرسد. در نهایت شینر با گیتار و کلاهی در دست به ایستگاه راهآهن میرود تا به انتظار قطاری بماند که ماری را از رم با خود به همراه میآورد. برای او تنها دو نخ سیگار مانده است، یکی را دود میکند و دیگری را در کلاهش میگذارد تا عابران بدانند میتوانند به جای پول به او سیگار بدهند. در آخر شینر به خود میگوید: «من هنوز نمردهام؛ خانم وینکن میگفت کسی که آواز بخواند هنوز زنده است و کسی که گرسنه شود و از خوردن غذا لذت ببرد هنوز از دست نرفته: من آواز میخواندم و گرسنه بودم».8
1، 2، 3) ریسک نوشتن، هاینریش بل، ترجمه مارولا لایان
4، 6) آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم، هاینریش بل، ترجمه شریف لنکرانی
5) به نقل از مقدمه آبروی ازدسترفته کاترینا بلوم، شریف لنکرانی
7، 8) عقاید یک دلقک، هاینریش بل، ترجمه محمد اسماعیلزاده